علی: الان از همه محلههای این شهرِ گُهوکثافت و شلوغوپلوغ متنفرم، اما هیچ وقت نفهمیدم مامان و بابام به غیر از پول، چی تو این شهر دیدن که راضی شدن بیان این جا زندگی کنن
فرشاد میگه تو هنوز بچهای، روانپزشکم میگه فکر و خیال زیاد داری و دندونپزشکم میگه دندونات مثل یه آدم پنجاهشصت ساله میمونن. فرشاد آدمِ مهربونیه، اگه بفهمه غمگینم میگه بریم کوه پیادهروی؛ اون جا بهم میگه تو لحظه زندگی کن. میگم: «فرشاد. خستهام از این شعارای تبلیغاتی و رامبُدجوانی: بیشتر کار کن، بیشتر پول دربیار، بیشتر بخر، لباسای خوشگل بپوش و خوشحالتر باش. من میگم دنیا رو بفهم و تجربهش کن، حالا اگه واسه این کار لازمه ماشین بخری بخر، لازمه کلاس کاراته بری برو، لازمه آیفون یازده داشته باشی داشته باش.» اما بعد که شب میشه و جلوی آینه دارم دندونامو نخ میکشم و بیشتر فک میکنم، میبینم منم که فقط شعار میدم، نخم که از خون لثههام صورتی شده، به خودم توی آینه نگاه میکنم و آروم آه میکشم.
فرشاد میگه تو چرا بزرگ نشدی علی؟ هنوز بازی میخری و کتابای کودک و نوجوان میخونی؟ روانپزشکم برام زاناکس و پرانول مینویسه، فرشاد برام یه برنامه منظم کوهنوردی تجویز میکنه: یه سال هر هفته پلنگچال و ایستگاهِ پنجِ توچال، سال بعدش با تیم بریم برای دماوند، سال بعدش یه آدم دیگه شدی علی؛ توی دبیرستان باهاش آشنا شدم؛ اون زمان داشتم هکونفوذ یاد میگرفتم و گاهی به صورت تصادفی یه نفرو انتخاب میکردم و حسابهای شبکههای اجتماعی یا ایمیلش رو هک میکردم؛ اکانت یاهومسنجر فرشاد رو هک کردم و همه پیامها و حتا فهرست مخاطبینش رو هم حذف کردم؛ بعد، طبق رویه معمولم بهش توضیح دادم که بلایی که سر حسابش اومده به خاطر من بوده و توقع داشتم که مثل خیلیها عصبانی بشه و باهام قهر کنه، اما نمیدونم چرا فرشاد دچار سندرم استکهلم شد (مظلوم از کاری که ظالم داره باهاش میکنه خوشش میاد و علاقهش به فردِ ظالم بیشتر و بیشتر میشه) و خوشبختانه از اون موقع رابطهش رو با من بیشتر کرد؛ من همیشه دوستش داشتم و دارم.
از دبیرستان که اومدیم بیرون فرشاد رفت سربازی؛ بعد یه تصادف ناجور کرد و به خاطر همون معاف شد؛ پدرش تحصیلکردهس و همچین بگینگی خرش میره؛ اوضاعشون خوبه، قدیما یه خونه سهطبقه و درندشت داشتن با یه حیاط بزرگ و سرسبز، بعدن فروختنش و یه واحد توی یه برج خریدن؛ قسم میخورم که مادرش بهترین دستپخت دنیا رو داشت. فرشاد خیلی اهل درسومدرسه نبود و تا اون جایی که من یادمه درسا رو هم به زور پاس میکرد. یه دختری بود به اسم نورانه که خارج از کشور زندگی میکرد. نورانه سرطانِ معده داشت و با پدرش که از دوستای قدیمیِ بابای فرشاد بود، چند وقت یهبار برای درمان میومدن ایران؛ هر بار که میومدن چند هفتهای خونه فرشاد اینا میموندن. من برای نورانه ساز میزدم، که خیلی دوست داشت؛ چند سالی از ما بزرگتر بود و انگلیسی بلد نبود، به زحمت با فرشاد ترکی صحبت میکرد و ازش میخواست که از من بخواد که فلان موسیقی رو براش اجرا کنم؛ من و فرشاد هم در حضور نورانه زیاد صحبت نمیکردیم که مبادا نفهمیدنِ حرفای ما اذیتش کنه؛ اگه بیرون میرفتیم هم بیشتر وقتمون با همدیگه توی سکوت میگذشت و خندیدن و بستنی خوردن (ظاهرن بستنی براش خوب بود)؛ سرطان پیشرفت کرد و نورانه توی کشور خودش از دنیا رفت؛ فرشاد اون موقع خیلی ناراحت شد، هنوز هم دربارهش زیاد صحبت میکنه؛ براش زیبا بوده رابطهی بدون کلامِ سهنفرهمون.
فرشاد یه دوست صمیمی هم داشت که با هم توی همون طویلهای که توش درس میخوندیم همکلاسی بودیم؛ اسمش میلاد بود؛ بعد از ماجرای تصادفش، با میلاد با همدیگه توی یه دانشگاه قبول شدن و دوباره همکلاسی شدن. توی دانشگاه، فرشاد با یکی از همکلاسیهاشون به اسم هانیه وارد رابطه میشه و بعد از چند سال رابطهش رو با هانیه به هم میزنه و با یه دختر دیگه وارد رابطه میشه. بچهها میگن این فرشاد مهره مار داره که دخترا این قدر دوسش دارن. به هر حال بعد از دانشگاه، فرشاد و میلاد همکار میشن، چند سال. هر وقت فرشاد رو میدیدم با میلاد بود و هر وقت احوالپرسی میکردیم، حال میلاد رو هم از فرشاد میپرسیدم. تا وقتی که یه بار تلفنی بهم گفت: «خبری ازش ندارم. من با آدمای خیانتکار رابطه ندارم.» بعد برام تعریف کرد که میلاد با هانیه وارد رابطه شده؛ گاهی که بحثش پیش میاد بهش میگم فرشاد، تو با هانیه قطع کرده بودی رابطه رو، هر کی برای یه مدتی با تو رابطه داشته باشه تا آخر عمرش نباید با کس دیگهای رابطه برقرار کنه؟ که معمولن بعد از چند ثانیه سکوت میگه میلاد بهترین رفیقم بود، نباید این کارو میکرد.
منم گاهی به نورانه فکر میکنم؛ یه بار به زحمت به فرشاد فهموند که از من بخواد بداههنوازی کنم؛ من اول امتناع کردم که کار سختیه، اما خیلی اصرار داشت؛ تمرکز کردم و یه چیزی بداهه زدم که قطعا چیز خوبی هم نبود. به نورانه نگاه کردم که به نظر میرسید تحت تأثیر قرار گرفته. لبخند زد و یه جمله ترکی گفت که معنیش رو نفهمیدیم.
پومبا: هی تیمون! تا حالا به این فک کردی که این نقاط درخشانی که بالای سرمون میبینی چی هستن؟
تیمون: نه پومبا فکر نکردم، چون میدونم چی هستن.
پومبا: عه؟ خب چی هستن؟
تیمون: اونا کرم شبتابن. کرمای شبتابی که توی اون. چیزِ سیاهآبیِ بزرگ گیر افتادن.
پومبا: عجب. من همیشه فکر میکردم اونا حجمای عظیمی از گاز هستن که با فاصله چند میلیارد مایلی از ما دارن میسوزن
آخرین باری که از خونه اومدم بیرون یه هفته پیش بود و مثل همین امروز خورشید وسط آسمون بود. مردم توی هیأتها بودن و گریه میکردن. اگه بخوام گریه کنم، برای بار هزارم شیرشاه میبینم: همیشه اولای کارتون، امیدوارم که این دفعه بابای سیمبا به اون پنجههای کوفتیش یه فشار مضاعفی بیاره و از لبه صخره بپره بالا، اما وقتی با اسکار چشمتوچشم میشه ناامید میشم و اشکام از پشت شیشههای عینکم سرازیر میشه؛ مهم نیست چقدر تلاش کنم یا توی چه حالتی باشم، فقط تا پلان چشمتوچشم شدن میتونم به زنده موندن موفاسا امیدوار بمونم. اکثر اوقات اما دوست ندارم گریه کنم و فقط غمگین بودن برام کافیه، این جور موقعها میرم مترو و به آدمها خیره میشم. معمولن کسی در پاسخ به من خیره نمیشه، بلکه به یه نقطه نامعلوم روی شکمم یا روی شونههام خیره میشن. گاهی نگران عکسالعمل آدمها هستم (مخصوصن درباره خیره شدن به خانمها)، اما به نظرم حق دارم که به هر کسی که میخوام خیره بشم،؛ممکن بود هر کدوم از اونها من باشم (یا همین الان هستم؟). وقتی خوب به یه نفر خیره شدم، چشمام رو میبندم و بهش فکر میکنم.
غمگین بودن برام لذتبخشه، بهش عادت کردم. اللهالله رو میبینم، جلوی درِ خونه، که مثل همیشه داره با واکرش از کنار پیادهرو رد میشه؛ سلام میکنم و به ریش و سیبیل سفیدش خیره میشم: سفیدِ سفیده و بسیار تمیز؛ توی دلم میگم خوبه که توی این سن سیگار نمیکشه؛ متوقف میشه؛ وقتی توی صورتت نگاه میکنه متوجه میشی که یکی از چشماش از اون یکی آبیتره، دستش رو به آرومی بالا میاره: «سلام، خوبی؟» از وقتی یادم میاد همین شکلیه اللهالله، همینطوری پیره؛ یه مقدار کمی موهاش ریخته؛ قدیمتر همیشه جلوی بقالیش بود و با هر کس که رد میشد سلاماحوالپرسی میکرد؛ اگه عجله داشتم باید از اون ور خیابون رد میشدم و باهاش چشمتوچشم نمیشدم؛ الان بقالی رو بچههاش میچرخونن و خودش بیشتر ساعتای روز رو پیادهروی میکنه؛ میگفتن انقلابی بوده و زیر شکنجههای ساواک این طوری شده چشماش.
به خاطر لنگای دراز و لاغرش و مدل خاص فوتبال بازی کردنش بهش میگفتیم مَمّدملخ. مَمّدملخ چند سالی از ماها بزرگتر بود و سیاهتر و قدبلندتر؛ همیشه کچل بود و دست و پای خیلی لاغری داشت؛ موقع راه رفتن دستاش زیادتر از حد معمول بالا میومد (که شاید به خاطر سبک بودن دستاش بود)، اون قدر که اگه از دور میدیدیش احساس میکردی داره برات دست ت میده؛ فرقی نمیکرد که داره با ما میاد فوتبال یا داره با مامانش میره عروسی، همیشه و توی هر موقعیتی بیرون از خونه کفشای چرمی میپوشید و پاشنهشو میخوابوند؛ خونهشون توی کوچه شهراماینا بود و معمولن با ما میومد سر زمین فوتبال؛ خوبیش این بود توی هر پستی که بهش میگفتیم بازی میکرد، ولی هر توپی که بهش میرسید عملاً یه موقعیت از دست رفته بود؛ بازیش خیلی خراب بود ولی مگه کسی جرأت داشت چیزی بهش بگه؟ توپ که میافتاد دستش شلنگ تخته مینداخت، کفشاش پرت میشد این طرفاونطرف و کارای عجیبغریب میکرد؛ اگه بهش پاس نمیدادیم مشکلی نداشت، الکی توی زمین میدویید، ولی اگه بهش میگفتیم بد بازی میکنی ماجرا میشد: اول فحش خواهر و مادر میداد و بعد هزار جور توجیه میاورد که من سبک بازیم با شماها فرق داره؛ کسی حوصله نمیکرد زیاد باهاش دهنبهدهن بشه و ما هم با اخلاقای گندش و بددهنیش کنار اومدهبودیم؛ الان چند سالی هست که از این محله اسبابکشی کردن، اما هنوز توی محله زیاد میبینیمش؛ کلی بدنسازی رفته تا یه هیکل نصفهنیمهای به هم بزنه، اما بچهمحلا هنوز ممّدملخ صداش میکنن.
قدیمترا توی محله هر کدوم از بچهمحلای کوچیکتر رو که میدید بهش گیرای الکی میداد و سؤالپیچش میکرد: کجا داری میری؟ این چیه پوشیدی؟ چرا اون روز رد شدی سلام نکردی؟ و از این دست آقاجونبازیا. یه بار که با شهرام توی محله قدم میزدیم منو خفت کرده بود که موهات زیاد بلند شده باید کوتاه کنی، گفتم ممّد آخه تو چی کار داری به موهای من؟ فندکشو درآورد و گفت دفعه بعد اگه با این وضعیت ببینمت با همین فندک موهاتو کِز میدم؛ شهرام عصبانی شد و جوابشو داد و فحشوفضاحت شروع شد، آخرم با ناراحتی راهمونو کشیدیم و رفتیم؛ خلاصه سر این اخلاقاش کسی دل خوش ازش نداشت، حتا رفیقای خودش. و همیشه حرفْ پشت سرش زیاد بود: اوایل میگفتن معتاده و مصرفکنندهس، الانم که میگن اصن خودش تو کار فروش مواده؛ من یادمه خودش درباره زهرماری خوردن گاهی اوقات یه اراجیفی میگفت، ولی در کل به نظرم مال این حرفا نبود. به شهرام میگم من یادمه همین چن سال پیشا که استخر محله افتتاح شده بود، ممّدملخ هر روز با کلی هیجان برا بچهها تعریف میکرد که امروز رفتم شاشیدم تو استخر محله. آخه کسی که خلاف سنگینش شاشیدن توی استخره، دلوجربزه مواد فروش شدن داره؟ ولی شهرام میگه بچه که بودیم ممّد به بچهها اکلیلسرنج میفروخته سر چارشنبهسوریا؛ میگم: «خب که چی؟ بابا این ممّد کبریت بیخطره. اولدورم بولدورمش فقط برا ما و بچهمحلّاس.» و اون روزی براش تعریف میکنم که ممّدملخ رو پلههای پارک نشسته بود و با اون هیکلش زار زار گریه میکرد و داد میزد گُه خوردم؛ من نرفتم نزدیک ببینم قضیه چیه، چند تا از رفیقاش پیشش بودن و داشتن بهش میخندیدن؛ فندکش رو از این دست میداد به اون دستش و مدام میگفت گو خوردم. گو خوردم
یه موتور داشت که دهن یه محله رو با گاز و گوزش سرویس کرده بود. مامانم نمیدونست صدای نکره موتوری که هر روز میشنوه صدای موتور ممّدملخه، ولی هر وقت از خیابون کنار خونه ما با صدای بلند رد میشد، مامانم به یه نقطهای روی سقف نگاه میکرد و زیر لب فحش میداد. یه بار مامانبزرگم داشت از پنجره، پارک روبروی خونه رو نگاه میکرد که یه دفعه سرشو از پنجره کرد بیرون و شروع کرد دادوبیداد کردن که چرا عین سگ و گربه افتادید به جون هم؟ من از پنجره نگاه کردم و دیدم که ممّدملخ با چند نفر دیگه گلاویز شده و سر و صورتش خونیه، که در مقابل چیزی که هفته پیش دیدم خیلی چیز خاصی نبود: داشتم با ماشین وارد خیابون اصلی محله میشدم، دیدم یه پراید وسط خیابون وایساده؛ شیشه عقبش طوری خرد شده بود که انگار یه خمپاره توش ترکیده بود؛ بعد ممّدملخو دیدم با موتورش که روی زمین افتاده با سر و دستِ خونی؛ قسم میخورم که به غیر از سفیدی چشماش، همه صورت و گردنش رو خون پوشونده بود.
من دوست ندارم توی غذاخوری بشینم. از پنجره به کلاغهای کنار جوب نگاه میکنم که انگار دنبال غذا میگردن و فکر میکنم که بیشتر از همه دوست دارم سه تا کلرودیازپوکساید رو بذارم لای یه دستمال کاغذی تمیز، با پشت قاشق چایخوری روی دستمال کاغذی رو فشار بدم قرصها پودر بشن، بریزمشون توی چای و سر بکشم و توی بزرگمهر و فلسطین پیادهروی کنم و به همه لبخند بزنم. چه رنگِ سبزِ قشنگ و عجیبی داره کلرودیازپوکساید، مخصوصن با پسزمینه سفید دستمالکاغذی، شبیه یه نقاشی انتزاعیه از گلهایی که سر از برف بیرون آورده باشن؛ اگه یه چند تایی پرانولِ صورتی هم قاطیش بود دیگه معرکه میشد.
محمدرضا تازه از استخر اومده بیرون؛ تقریبن هر روز صبح قبل از کار میره استخر، سانسِ شیشونیم؛ نرمافزار خونده و تخصصش برنامهنویسی سمت سروره؛ بیشتر از یه ساله که باهاش کار میکنم؛ توی کارش خیلی حرفهای نیست، اما خوبیش اینه که به هر حال پروژهای که بهش بسپری رو انجام میده؛ واکس زدنشم همین طوریه به نظرم؛ معمولن سرش خلوته و از انجام دادن هر جور پروژهای استقبال میکنه؛ الان داره املت میخوره با دلستر لیمو، میگه اگه یه دوسدختر خوشگل داشته باشه، تَرکِ موتور میبردش دوردور، میگم: «تو که موتور نداری محمدرضا»، میگه: «دوسدخترم ندارم خب که چی؟» بعد احتمالن بدون این که پولی به اسی بده میره بیرون (اسمش احسانه که بهش میگن اسی، صاحب غذاخوریه)؛ بعد احتمالن دمپاییاشو پاش میکنه و میره سر جعبه واکسش، تا نزدیکای ظهر همون جا میشینه، بعد ماشینو میبره تحویل مادرش میده و میره خونه سر کامپیوترش میشینه و کد میزنه؛ بهش میگم دیوانهای کفش واکس میزنی؟
خلاصه روزای زوج اگه مسیرتون خیابون بزرگمهر افتاد و قبل از ظهر بود، سر خیابون یه واکسی میبینید که روبروی یه پراید زرشکی دربوداغون بساط کرده؛ اون محمدرضاس و پراید برای مادرشه؛ تُرکِ تبریزه و چند سالی هم خارج از ایران زندگی کرده؛ الان همه خاندانشون تهران زندگی میکنن؛ پدرش یه طلافروشی کوچیک داره و مادرش یه آرایشگاه بزرگ؛ روزای زوج بعد از استخر، پرایدِ مامانشو برمیداره و میاد این جا، سر بزرگمهر، غذاخوریِ آذربایجان، که پُر از آدمای غمگینه و همیشه تلویزیونش رو شبکه خبره؛ با اسی چند دقیقهای معاشرت میکنه و میخنده؛ اگه با اسی ترکی صحبت کنه، اسی فارسی جوابشو میده و هر وقت با اسی فارسی صحبت میکنه، اسی شروع میکنه به ترکی بلغور کردن و من هرگز حکمت این ماجرا رو نمیفهمم.
اوایل که کار طراحی سایت انجام میداده یه روش جالب برای پول درآوردن داشته: این طوری که صفحات نیازمندیها و آگهیهای خدماتی رو باز میکرده، مثلا یه آگهی آمادهبهکاری که یه کابینتکار منتشر کرده بوده؛ با طرف تماس میگرفته، خودش رو به عنوان پیمانکار ساختمونی معرفی میکرده و ازش نمونهکار میخواسته؛ اون بنده خدا هم آدرس صفحه اینستاگرامشو میداده یا کانال تلگرامشو؛ این جا محمدرضا به طرف میگفته من ترجیح میدم وبسایتتون رو ببینم، خداحافظی میکرده و شمارهشو توی یه فایل جداگونهای ذخیره میکرده؛ بعد از سهچهار هفته با یه شماره دیگه با طرف تماس میگرفته و خودش رو به عنوان طراح سایت معرفی میکرده و ازش میپرسیده که برای نمایش خدماتش به وبسایت نیاز داره یا نه؟ قربانیِ از همهجا بیخبر هم معمولن احساس میکرده که به یه وبسایت نیاز داره (البته اعتقاد داره که هنوزم میشه از این راه پول زیادی درآورد، اگه بتونی با وجدانت کنار بیای)؛ یه مدت هم یادمه که قفلی زده بود یه ربات نرمافزاری بنویسه که اطلاعات بازار بورس رو تحلیل کنه و خود رباته سهام بخره و بفروشه، خیلی هم روی این ایدهش کار کرد، اما بالاخره و بعد از پنجاه میلیون تومن ضرر بیخیال کل قضیه شد.
امیلی: یه غمی توی این کشور وجود داره، توی شهرها، خیابونا و درختها؛ غمی که نمیشه مخفیش کرد: حقیقتِ تنها بودن اما حقیقتها در واقع همون نقطهنظرها هستن. و نقطهنظرها تغییر میکنن زندگی سریع اتفاق میافته: یه روز از خواب بیدار میشی و نمیدونی چطوری به این جا رسیدی. و به خودت میگی من کجا بودم؟ چطوری به این جا رسیدم؟ و دیگه چیزی رو نمیتونی تشخیص بدی؛ انگار همه چیز عوض شده. توی عکسها میخندی، فقط به خاطر این که خوشحالی. و صدایی که باهاش صحبت میکنی، ناگهان تبدیل میشه به صدای خودت.
سلمان مترجمه و موهای خاکستری و پوست سفید داره؛ موقع کار عینک میزنه، معمولن موهاشو بلند نگه میداره تا اون قسمتهایی که ریخته رو بپوشونه و وقتی سیبیل و تهریش میذاره شبیه شخصیتهای بدِ فیلمای غربِ وحشی میشه؛ صورتش لاغره و پر از چالهچولهس، اما بر خلاف صورتش بدن خیلی چاقی داره، به طوری که سخت میتونی باور کنی که این سر متعلق به اون بدنه؛ بدترین حالتش هم وقتاییه که چند روزه حموم نرفته و اون شلوار جین تنگه رو پوشیده؛ چنین مواقعی پیش خودت آرزو میکنی که ای کاش از بدو تولد بدون حس بویایی پا به این دنیا گذاشتهبودی و از همین لحظه تا ابد نابینا میشدی.
پدرش سر پنجاه و پنج سالگی سکته میکنه و عمرشو میده به شما و چند سال بعد، عموش هم وقتی به سن پنجاه و پنج سالگی میرسه از دنیا میره. سلمان چند تا دونه از تسبیح شاهمقصودش رو رد میکنه و توضیح میده که با تقریب خوبی هیچ کدوم از مردای فامیلشون بیش از پنجاه و پنج سال عمر نکردن؛ بهش میگم پس ماکسیمم بیست سال فرصت داری به آرزوهات برسی؛ تسبیحش رو دور مچ دست پشمالوش میچرخونه و نگاهش میکنه. کثافت روی دونههای تسبیح رو گرفته از بس که موقع چرخوندن از دستش افتاده؛ احتمالن یه نفر براش سوغاتی آورده و حتا از ارزش مادیشم خبری نداره.
یه جورایی خوشم میاد که همیشه با دست غذا میخوره؛ یه حالت سرزندگی و شادابی خاصی توی این کار هست که توی غذا خوردن با قاشق و چنگال نیست؛ همیشه سعی میکردم سر ناهار روبهروش بشینم که بیشتر به غذا خوردنش دقت کنم، تا این که یه روزی همون جوری که داشت غذا میخورد، با دستای چربوچیلش گوشی رو از توی جیبش دراورد و یکی از این عکسای تبلیغاتی کاشت مو، که قبل و بعد از عمل رو کنار هم گذاشتن، بهم نشون داد: «اینو ببین. میخوام برم کلینیک کاشت مو، مو بکارم. نظرت چیه؟» یه مقداری چندشم شده بود که سر غذا دارم یه همچین تصویری میبینم: مردِ توی تصویر سرش رو با زاویه چهلوپنج درجه به سمت زمین نگه داشته بود؛ هر دو تا عکس، قبل و بعد از عمل، به نظرم چندشآور بودن. گفتم: «توی عکس دوم دیگه نباید سرشو بندازه پایین؛ دیگه مو کاشته. باید سرشو بالا بگیره و به خودش افتخار کنه!»
زیاد غذا میخوره و بعد از ناهار دیگه داغونه؛ عموماً سرشو میذاره رو میز و طوری میخوابه که انگار صد ساله نخوابیده؛ بعدش اگه بیدار باشه آواز میخونه اما اگه بتونی به حرف بگیریش برات خاطره تعریف میکنه؛ از بچگیاش میگه که تا آخر شب با بچهها فوتبال بازی میکردن تو خیابون؛ از آخرین باری تعریف میکنه که با سیجیصدوبیستوپنجش از جادهچالوس رفته بالا، یه شب متلقو کنار دریا خوابیده و فرداش از جاده هراز برگشته تهران؛ ممکنه از زمان دانشجوییش تعریف کنه که چطوری شکست عشقی خرده و جزییات خودکشی ناموفقش رو برات بگه؛ اگه خوششانستر باشی ممکنه آستیناشو بالا بزنه و جای تیغها رو هم نشونت بده، اگه نه که فقط توضیح میده چقدر از زندگی شویی خسته شده و این که فقط به عشق بچههاش داره ادامه میده.
هیچ وقت نمیتونم تشخیص بدم کدوم صدا برای کدوم پرندهس، به غیر از کلاغ که البته الان دیگه صداشون رو خیلی کم میشنوم؛ فکر کنم خیلیهاشون از این خرابشده رفته باشن. میگن توی شهر ما زندگی کردن برای کلاغها سخت شده. با خودم گفتم ای کاش به جای این همه پروانه یه دسته کلاغ میومدن این جا؛ ای کاش به جای این که برن از این شهر، میموندن و عین مزرعه حیوانات متحد میشدن و حقشون رو از ما آدما میگرفتن؛ حتمن باید مثل پشهها یه آزاری بهمون برسونن تا بهشون توجه کنیم؟ با خودم گفتم افسوس که مزرعه حیوانات، فقط یه فانتزی بیخاصیته.
صدای پرندههای مختلف میومد؛ روبروی در سالن فوتبال ایستاده بودم در حالی که کیفم روی دوشم بود، با دست چپم سازم رو نگه داشته بودم و با دست راستم، دفترچه طراحی رو: «کدوم صدا برای کدوم پرندهس؟» یه ساعتی زودتر از موعد رسیده بودم، کتونیهای فوتبالم رو پوشیده بودم و تا بچهها برسن کلی وقت داشتم که تو کوچه پسکوچهها دنبال خونههای قدیمی بگردم و پنجرههاشون رو توی دفترم نقاشی کنم؛ توی همون خیابون یه ساختمون پیدا کردم با پنجرههای قدیمی، که طرح حفاظش پیچیدهتر از اونی بود که بتونم زیر آفتاب و در حالت ایستاده بکشمش؛ دقت کردم که رفت و آمد توی ساختمون زیاده، همراه بقیه از نگهبانی رد شدم و تا طبقه سوم از پلهها بالا رفتم. وارد یکی از کلاسهای خالی شدم، سازم رو تکیه دادم، راپید پنجدهم رو از کیفم درآوردم، به سمت پنجره ایستادم و سریع مشغول نقاشی شدم؛ خیلی نگذشته بود که یه پسری که همسنوسال خودم بود و مثل من سازش همراهش بود وارد اتاق شد و سلام و احوالپرسی کرد: «شما جدید اضافه شدی؟» بعد سازش رو از کیفش درآورد و از من خواست که همراهش ساز بزنم؛ سازامون همکوک نبودن و در حالی که دیروز بیت رو میزدیم، سعی میکردیم سازامون رو با هم هماهنگ کنیم؛ به خودم اومدم و دیدم هفتهشت تا دختر، اطراف کلاس نشستن؛ چند تاشون داشتن همراه ما ترانه رو زمزمه میکردن و سر ت میدادن.
به نظرم داشتم خوب اجرا میکردم. به سازم نگاه کردم و سعی کردم بیشتر روی نتها تمرکز کنم که دست یک نفر دور گردن سازم حلقه شد و صداش رو خفه کرد؛ نگاهش کردم؛ خانم لاغر و میانسالی بود با مقنعه سرمهای و مانتوی سیاه: «حضور شما به عنوان مهمان برای ما ارزشمنده اما واسه جلسه اول، به نظرم بهتره که فقط به اشعار بچهها گوش بدی.» بعد دستش رو از روی ساز برداشت، صاف ایستاد و به بچهها اشاره کرد: «این جا کارگاه شعر و ترانه آموزشگاهه. ما هفتهای یه بار دور هم جمع میشیم و شعرها و ترانههامون رو برای هم میخونیم و دربارهشون صحبت میکنیم.»
لبخند زدم و رفتم به سمت پنجره که سازم رو جمع کنم. روی درخت روبهروی پنجره یه کلاغ نشسته بود که داشت اطراف رو نگاه میکرد. کلاغ گفت قار و از روی درخت پرید. احساس کردم خانم مربی رفتارش تهاجمی بود. پیش خودم آروم آروم داشتم عصبانی میشدم و فکر میکردم یه طوری باید عصبانیتم رو بروز بدم؛ برگشتم و مسخرهترین چیزی که به ذهنم میرسید رو بهش گفتم: «امیدوارم امروز درباره رفتار مؤدبانه داشتن هم شعر بخونید.» خانم مربی هیچ عکسالعملی نشون نداد و فقط نگاهم کرد؛ بچهها هم مشغول کار خودشون بودن و حتا نگاه هم نکردن. بیشتر عصبانی شدم. به خانم نزدیک شدم و روبروی میزی که پشتش ایستاده بود، ایستادم. یه دفتر بزرگ روی میز باز بود؛ از شکل نوشتههای داخلش متوجه شدم که باید دفتر شعرش باشه. کف دست راستم رو روی دفترچه گذاشتم، طوری که مطمئن باشم یه اثری از دستم روی دفترچه میمونه فشارش دادم و بهش تکیه کردم و به صورت خانم مربی خیره شدم: «بچهها خودشون ازم خواستن باهاشون همنوازی کنم، فکر کردم بیادبی باشه جواب رد بهشون بدم.» بعد سریع دستم رو از روی دفترچهش بلند کردم، اما به خاطر رطوبت دستم یه بخشی از کاغذ به دستم چسبید و موقع کشیده شدن پاره شد. صفحه از دفترچه جدا شده بود و روی میز افتاده بود. من ناراحت بودم و نگران عکسالعمل خانم مربی، اما از فیگور عصبانی خودم خارج نشدم و به سمت در حرکت کردم. بستن بندای کتونی خیلی وقتگیر بود، بیخیالش شدم و یه جفت صندل که جلوی در جفت شده بود و احتمالن برای پسره بود رو پوشیدم و بدون این که پشت سرم رو نگاه کنم به سمت راهپله حرکت کردم. موقع پایین اومدن از پلهها که رسید از خودم پرسیدم: «ممکنه الان خواب باشم؟ چرا این قدر رفتارم عجیبه؟» و مثل یک روح، به جای این که پلهپله به سمت پایین حرکت کنم، از بین چشم پله و نردهها به سمت طبقه همکف شناور شدم و پرواز کردم.
اون شب پا فوتبال بازی کردم و تمام طول بازی به این فکر کردم که چرا هیچ وقت دیروزِ بیت رو یاد نگرفتم.
کسرا بور و هیکلی بود، لباسایی میپوشید که به نظرم عجیبوغریب بودن (بیشتر از همه حالم از این به هم میخورد که بدون جوراب کفش میپوشید) و چند تا بیتکوین داشت که بنا به ادعای خودش، عقل خودش رسیده بود بخره؛ بعد که بیتکوین گرون شد، آبش کرد و دلار و یورو خرید؛ هنوزم بین بچهمحلا تنها کسی که میشناسیم که توی زندگیش از دستهچک استفاده کرده باشه کسراس.
پدر پیری داشت اما مادرش نسبتا کمسنوسال بود. یه سالی یادمه بابا مامان کسرا به مناسبت تولدش براش یه پراید خریدن و بهش گفته بودن: «این جایزه ارشد قبول شدنته.» که احتمالن به خاطر این بوده که هر سال موقع تولدش توقع یه چیز گرون نداشته باشه.
کسرا عشق فیلم بود و خیلی هم دنبال این بود که وارد ماجرای کارگردانی و فیلمسازی بشه؛ عاشق مصاحبه گرفتن از آدمای معمولی بود و توی مصاحبههاش درباره هر چرندی که فکر کنید از مصاحبه شونده سؤال میپرسید؛ با همین مصاحبهها چند تا مستند کوتاه ساخته بود و به هر جشنواره دربوداغونی که میتونست فرستاده بود؛ همیشه منتظر بود که تلفنش زنگ بخوره و احیاناً از یه جشنوارهای بهش خبر بدن که رتبهای چیزی آورده، تا این که بالاخره باهاش تماس گرفتن، از طرف بانک؛ بهش گفته بودن که یکی از چکهاش (که الان مبلغش یادم نیست اما خیلی زیاد بود) برگشت خورده.
کسرا وارد یه ماجرای پیچیدهای شدهبود که از حوصله این متن خارجه و سر رودربایستی و یه سری ماجراهای دیگه، حاضر شده بود به یکی از داییهاش یه چک سفید امضا بده و اون هم چک رو به یکی از طلبکاراش داده بود. القصه، مادر کسرا یکی از املاک خونوادگی رو میفروشه و یه جوری قضیه رو فیصله میده.
مرد انگلیسی: همه داستانو بلدن، ولی هیچ وقت از شنیدنش سیر نمیشن. مثل بچههای کوچیک؛ چون توی ذهنشون داستان رو به خودشون مرتبط میکنن و ما همگی عاشق این هستیم که درباره خودمون بشنویم. فکر میکنیم آدمایی که توی داستان هستن خودِ ما هستیم، ولی ما اونا نیستیم. مخصوصن آخرای داستان معلوم میشه که ما اونا نیستیم.
قدیما (خیلی قبلتر از آتشسوزی) با هم سربالاییها و سرپایینیهای خیابونای محله رو پیادهروی میکردیم و از چیزایی که توی سرمون میچرخید میگفتیم؛ اون از بیماری خاص مادرش میگفت و از نگرانیهاش درباره داروهایی که باید براش تهیه کنن. شهرام اگه پیش من یا توی جمع رفقا نبود، احتمالن خونه مامانبزرگه، دایی بزرگه و یا خالهش بود و داشت توی یه کاری به یه نفر کمک میکرد، یه وسیلهای رو تعمیر میکرد و یا توی درسومشق یکی از بچههای فامیل بهش کمک میکرد (بیشتر اقوامشون توی محله خودمون زندگی میکنن)؛ از اول توی درسا شیمی رو بیشتر از بقیه دوست داشت و خدای جدول مندلیف بود؛ هنوز که هنوزه گاهی تعجب میکنم که چطور این قدر کاربرد و خواصِ مواد رو خوب میشناسه و چطور این قدر به جدول مندلیف مسلطه. به طور کلی به نظرم هنوز شرایط زندگی شهرام مثل قدیماس و فقط به جای مدرسه یا دانشگاه، بیشتر ساعتای روز سر کاره؛ پدرش هم رانندهس و توی آژانس کار میکنه.
سوای ماجرای عینک دودی، یکی از ویژگیهای بارز شهرام مهربون بودن و رفیقبازیشه؛ قبل از این که دانشگاه قبول شه رفت برای یه شرکت تأسیساتی کار کرد؛ اون جا کارش نصب و تعمیر شیرآلات ساختمونی بود؛ همون وقتا همه شیرآلات خونه ما و بقیه بچهها رو نونوار کرد و هیچ پولی ازمون نگرفت؛ بعد رفت وارد یه شرکت معماری شد و کار نقشهکشی انجام داد؛ به خاطر دستمزد پایینش از اون جا هم اومد بیرون، با پارتیبازی رفت توی شهرداری و به عنوان ناظر پروژههای تعمیر و نگهداری جادههای شهری استخدام شد؛ کارش ترمیم زخمایی بود که روی آسفالتها به وجود میومدن؛ همون وقتا آسفالت کوچهها و خیابونای اطراف خونه ما و بقیه بچهها رو تخریب کرد و از نو آسفالتکشی انجام داد؛ البته در نهایت یه کاری توی فرودگاه پیدا کرد که دستمزدش خیلی بالا بود و ما همگی خدا رو شکر کردیم که دیگه شهرام از این شاخه به اون شاخه نمیپره و شغل عوض نمیکنه.
اما شکر کردن خدا انگار تأثیری نداشت؛ یه دورهای بود که یه زخمای عجیبی روی دستش به وجود اومده بود؛ شبیه اگزما، اما بزرگتر و شدیدتر؛ پوست بعضی از قسمتای دستش کاملن از بین رفته بود؛ وقتی به همدیگه میرسیدیم دست نمیداد و به جاش آروم بغلمون میکرد؛ هر وقت میدیدیمش زخمای روی دستش بزرگتر و بدتر شده بودن و هر چقدر بهش اصرار میکردیم که با هم بریم پیش دکتر، قبول نمیکرد؛ یه جفت دستکش بنجول از داروخونه خریده بود که بیرون میپوشید و میگفت: «به خاطر موادیه که دارم باهاشون کار میکنم؛ هر دستکشی هم که بپوشم فایده نداره، بازم نفوذ میکنه. فقط اگه بتونم زودتر یه کارگاه اجاره کنم عالی میشه.» شهرام یاد گرفتهبود که چطوری میتونه جوهرِ جتپرینتر تولید کنه (جتپرینتر اون دستگاهیه که باهاش روی محصولات، تاریخ تولید و انقضا چاپ میکنن)؛ بعد از دوسه سال از فرودگاه اومد بیرون و با پولی که پسانداز کردهبود، یه واحد آپارتمانی شیک و تمیز توی سپهبدقرنی (بورس پرینتر و جوهر) اجاره کرد؛ یادمه اون موقع چقدر خوشحال بود، یه شب جمع دوستان رو دعوت کرد و توی کارگاهش بهمون شام داد؛ افتخار میکرد به این که کارگاهش از خونه مامان باباش بزرگتره؛ هدفش این بود که کارخونههای بزرگی که تولید زیادی دارن رو مشتری خودش کنه و میدونست که کارخونههای بزرگ به جوهر ایرانی اعتماد نمیکنن، برای همین معروفترین برند تولیدکننده امریکایی رو پیدا کرد، جوهرهاشو داخل ظرفهایی که دقیقن شبیه به ظرفهای اون برند بود ریخت و با طراحی عینی برچسبهای اون برند و تقلید دقیق و ظریف از بستهبندی اونها، ادعا کرد که تنها واردکننده محصولات اون برند امریکاییه؛ بعد هم محصولاتش رو با توجه به نرخ دلار قیمتگذاری کرد و فروخت.
شهرام، زودتر از چیزی که ما فکر میکردیم توی کارش پیشرفت کرد و کسبوکارش رو گسترش داد؛ هیچ وقت به وضعی که داشت راضی نشد؛ با مسئولخریدای کارخونههای مختلف زدوبند میکرد و بهشون پورسانت غیرقانونی میداد تا فقط از اون خرید کنن؛ حتا به چند تا از کارخونههای خارج از کشور هم محصولاتش رو صادر میکرد؛ اوضاع مالیش خوب شد، فقط برای تفریح (و البته یه مقداری هم سود) رفت تو کار خرید و فروش خودرو و چند نفر رو استخدام کرد که توی کارگاهش کمکش کنن؛ خودش میگفت زخمای دستش دارن بهتر میشن، ولی جلوی ما همیشه دستکش دستش بود؛ بعدن متوجه شدم با وجود این که چند نفر رو استخدام کردهبود، همیشه کار اصلی تولید جوهر رو خودش انجام میداده و از ترس لو رفتن فرمولش، هیچ وقت به کسی اعتماد نکرده؛ سرش خیلی شلوغ بود و ما هم عادت کردهبودیم که دیربهدیر ببینیمش، خیلی وقتا هم مسافرت داخل یا خارج از کشور داشت، اما یه موقعی رسید که یکی دو ماه پیداش نشد و به همه تماسای ما فقط به شکل پیامهای کوتاه عکسالعمل نشون میداد؛ بالاخره بعد از یه مدتی رفتیم در خونهشون و اوضاع و احوالش رو از مادرش جویا شدیم
اگه بخوام یه فهرست از سکانسهای فراموشنشدنی زندگی خودم تهیه کنم، تصویر اول مربوط میشه به زمانی که ده سالم بود، توی ماشین پدرم بودم و آقای پیادهای که با ماشین ما تصادف کرده بود از روی زمین بلند شد، به من و پدرم نگاه کرد و دوباره بیهوش روی زمین افتاد؛ تصویر دوم مربوط میشه به زمانی که تازه دانشجو شده بودم، سر یه کارگاه ساختمونی بودم و کلاه ایمنی نداشتم، تیرآهن هجده از ارتفاع چهارونیممتری روی سرم افتاد و من توی چند ثانیهای که تا بیهوش شدنم فرصت داشتم و در حالی که خون از سرم فواره میزد، دنبال منبع صدای مهیبی میگشتم که در اثر برخورد با تیرآهن شنیده بودم؛ تصویر سوم مربوط میشه به وقتی که پشت سر شهرام وارد کارگاهی شدم که آتش همه چیزش رو سوزونده بود و سیاه کرده بود؛ انگار وارد یکی از تابلوهای سالوادور دالی شده بودم: یه دنیای دیگه بود. درِ واحد باز بود و دیوارها و سقفها سیاه و خراب شده بودن. روی همه چی خاکستر نشسته بود. پرینترها و دستگاهها سوخته بودن و از فرم افتاده بودن. به شهرام گفتم واقعن متأسفم به خاطر اتفاقی که برای کارگاهت افتاده؛ شهرام اون روز ساکتِ ساکت بود.
وقتی آتشسوزی اتفاق میافته فقط شهرام داخل واحد بوده؛ برای خاموش کردن شعلهها اقدام میکنه، اما یه کم که میگذره بین شعلهها گیر میکنه و چشماش سیاهی میره؛ به خاطر درد زیادی که داشته فریاد میزنه و در نهایت همسایهها موفق به خاموش کردن شعلهها و بیرون آوردن شهرام میشن. قرنیه چشمای شهرام به صورت مادرزادی نازک بودن، برای همین شبکیه چشماش بر اثر حرارت آسیب میبینن؛ خوشبختانه عمل جراحی، آسیب رو برطرف میکنه؛ زخمای دستش هم دیگه خیلی بهتر شدن؛ بهش میگم خوب شد از شر اون دستکشای بُنجولی که همیشه دستت بود راحت شدی؛ الان رفته تو کار تولید ماژیک تختهوایتبرد؛ میگه رقابت تو بازارش زیاده ولی جا برا پول دراوردن هنوز زیاد هست.
قبلن گفتم، اگه تا زمستون مشکلاتت رو حل نکنی معنیش اینه که قراره یه زمستون باهاشون سروکله بزنی. زمستونا هیچ مشکلی حل نمیشه. بیخوابی هست و کابوس، سوز هست و صدای کلاغ. و آدمای خسته و ساکتی که هر روز صبح زود داخل مترو صف میبندن، از بین تونلهای تاریک عبور میکنن و صبر میکنن تا سال عوض بشه و فصل جدید از راه برسه. حتا اگه هزار و یک اتفاق خوب هم برات بیفته، هنوز یه چیز خستهکننده و غمانگیز توی زمستون هست که میشه حسش کرد. من به مسعود فکر میکنم.
مسعود لاغر و ترکهای بود و صورت استخونی داشت؛ قدیمیترین بچهمحلی که توی ذهنم هست مسعوده؛ گاهی بعدازظهرا بیرون خونه یا توی خونه با هم بازی میکردیم اما فکر میکنم واقعن رفاقتی بینمون وجود نداشت؛ همون سالی که بابام برام دوچرخه خرید باهاش آشنا شدم؛ معمولن ساکت و بیسروصدا بود اما گاهی وقتا پرخاشگر و عصبی میشد؛ مامان و باباش تازه از هم جدا شده بودن و خودش و خواهر کوچیکترش همراه مامانش توی محلهمون زندگی میکردن؛ آخر همون سالی که باهاشون آشنا شدم، مجبور شدن از اون خونه بلند شن و برن یه محله پایینتر تا مخارجشون کمتر بشه؛ آخر همون سال ما رفتیم یه محله بالاتر. من به خاطر اسبابکشی خوشحال بودم، چون خونهای که توش زندگی میکردیم رو دوست نداشتم.
الان از همه محلههای این شهرِ گُهوکثافت و شلوغوپلوغ متنفرم، اما هیچ وقت نفهمیدم مامان و بابام به غیر از پول، چی تو این شهر دیدن که راضی شدن بیان این جا زندگی کنن، من و خارداداشم رو این جا به دنیا بیارن و تا الان هم این جا بمونن (خارداداش: عبارتی نجفآبادی به معنی خواهر و برادر)؛ در حالی که من دوست دارم این شهر (و حتا این سیاره) رو ترک کنم و یه جای جدید برای زندگی کردن پیدا کنم ظاهرن بعضیا هستن که از این خرابشده خوششون میاد و حتا روش تعصب دارن.
هفت سالم بود، توی آپارتمان بزرگی زندگی میکردیم که حیاط کوچیکی داشت و من توی یه محله شلوغ با مسعود آشنا شدم که معمولن ساکت و بیسروصدا بود. بابام برام یه دوچرخه خریده بود. دوچرخه چرخای کمکی نداشت، منم طییعتاً دوچرخهسواری بلد نبودم، برا همین مامانم اجازه نمیداد دوچرخه رو بیرون از خونه ببرم. بابام فرصت نداشت دوچرخهسواری یادم بده، با مسعود تصمیم گرفتیم خودمون توی حیاط دوچرخهسواری یاد بگیریم و حیاط، خیلی خیلی کوچیک بود: یاد گرفتیم رکاب بزنیم، اما بعد از اولین رکاب میرسیدیم به آخر حیاط؛ پس مجبور بودیم به جای مستقیم حرکت کردن، فقط دور حیاط رو دور بزنیم و مراقب باشیم که به سمت باغچهها سقوط نکنیم. نوبتنوبتی سوار دوچرخه میشدیم چون مسعود دوچرخه نداشت. یه روز مامان و بابام اومدن و دیدن که چقدر خوب با دوچرخه دور حیاط دور میزنم و بهم اجازه دادن که بیرون از خونه بازی کنم. بیرون از خونه یه دنیای دیگه بود: من و مسعود وسط یه شهر شلوغ بودیم و خیابونا و کوچهها شلوغ و پُررفتوآمد بودن؛ نمیتونستیم مستقیم حرکت کنیم؛ ینی فکر میکردیم دوچرخهسواری فقط دور زدن دور یه محیط کوچیک مثل حیاط خونهس؛ باید منتظر خلوت شدن خیابون میموندیم تا بتونیم وسطش یه دایره فرضی درست کنیم و دورش بچرخیم؛ نوبتنوبتی وسط خیابون میچرخیدیم، دوباره به خیابون خیره میشدیم و منتظر خلوت شدنش میموندیم؛ از همون موقع از خیابونا و محلههای شلوغ متنفرم.
الوی سینگر: حس میکنم آدما یا زندگیِ وحشتناکی دارن یا خیلی بدبختن و فقط همین دو تا دستهبندی وجود داره. اونایی که زندگیشون وحشتناکه مثلِ. چمیدونم. آدمای نابینا و فلج و این جور آدما، که اصن نمیفهمم چطوری زندگیشون میگذره و برام خیلی عجیبه. و بقیه آدما به نظرم بدبختها هستن. پس اگه بدبختی باید خدا رو شکر کنی. خیلی خوششانسی که بدبختی.
داشتیم از عروسی برمیگشتیم، عروسی پسرخالهم حمید، که اول قرار بود با دخترخالهم سمیه ازدواج کنه، خیلی سال پیش؛ یادمه دست همدیگه رو میگرفتن توی خیابون و چقدر سرحال و شیطون بودن؛ همون موقع بابای سمیه گفت این حمید بچهس و عرضه چرخوندن زندگی نداره و داره دستیدستی دخترمو بدبخت میکنه. سمیه با یه نفر دیگه ازدواج کرد و بعد از چند سال زندگی مشترک، طلاق گرفت؛ خودش این طوری تعریف میکنه: «من بیستودو سالم بود، عقل درستی نداشتم که. رفتم شازدهمحمد گفتم یه شوهری واسه ما دستوپا کن، حالا سر سال ازدواج کردم. اشتباه کردم به شازدهمحمد نگفتم چهجور شوهری، چه شکلی. تا چه وقتی. فاطی سه بار رفته امامرضا ولی هیچیبههیچی؛ بهش میگم فاطی بیا برو شازدهمحمد»
حمید رو ماکسیمم سالی یکیدوبار میدیدم؛ هر وقت میدیدمش موهاش سفیدتر شدهبود و لاغرتر و لاغرتر؛ به گمونم درباره غموقصههاش و ماجرای عشقوعاشقیش با کسی صحبت نمیکرد؛ یادمه یه بار یکی از بچههای فامیل بهم گفت که از پشت پنجره اتاقِ حمید دیده که حمید یه متکا داخل یه ژاکت گذاشته، ژاکت رو از چوبرختی اتاق آویزون کرده، بعد ژاکته رو بغل کرده و چند دقیقه گریه کرده. اما تا اونجایی که من یادمه حمید همیشه مشغول کار و زندگی خودش بود؛ هر وقت میدیدمش میگفت لامصّب تو دلت برا فامیلات تنگ نمیشه این قد دیربهدیر سر میزنی به ما؟ سمیه که طلاق گرفت حمید دوباره رفت خواستگاریش، این دفعه خود سمیه جوابِ رد داد و ما نفهمیدیم چرا؛ حمید چند سال صبر کرد و بالاخره با یه دختر دیگه، با یه دختری به اسم بهاره ازدواج کرد.
داشتیم از عروسی برمیگشتیم، سمیه و مادرش هم توی ماشین بودن؛ مادرش بهش گفت عروس از تو خوشگلتر و قدبلندتر بود. از توی آینه به سمیه نگاه کردم. سمیه معمولن خوشاخلاق و آرومه؛ بور و لاغره و خیلی خوشگل، مخصوصن با این مدل مویی که برای عروسی انتخاب کرده؛ برای این که بتونید تصور کنید، مرلین مونرو، فقط یه مقداری لاغرتر؛ از توی آینه بهم نگاه کرد؛ نگاهش بیتفاوت بود و خالی، حواسش جای دیگه پرت بود و خیره شدنش معنی خاصی نداشت؛ زیاد این طوری میشه و من فکر میکنم این جور موقعها توی سرش هم چیز خاصی نمیگذره. معلومه که از همه چی خسته شده توی مراسم، یکی از پسرداییام از سمیه پرسید: «دوست نداشتی جای عروس باشی روی اون صندلیِ کنارِ حمید؟» که فهمیدم خیلیا مثل من توی عروسی هستن که دارن به حال سمیه فکر میکنن؛ سمیه ولی یهبند میرقصید.
مادرش بهش گفت عروس از تو خوشگلتر و قدبلندتر بود. سمیه در جواب مادرش توی دستمالکاغذی فین کرد و بیهدف به اطراف نگاه کرد؛ خیلی تو فکر میره و خیلی توی دنیای خودشه؛ مثلن استکان چای رو نگه داشته توی دستش، ولی باید یادش بندازی که تا سرد نشده چای رو بخوره؛ میفهمم که چرا ترجیح میده تنهایی توی آپارتمان زندگی کنه. از وقتی طلاق گرفته مرتب میره پیش دکتر روانپزشک و دارو مصرف میکنه؛ توی یه آپارتمان کوچیک زندگی میکنه و روزا از خونه میره بیرون سر کار؛ میگه زندگیا خیلی تغییر کرده. الان دیگه بچهها دو تا پدر دارن، دو تا مادر دارن و هزار تا خواهر و برادر؛ خودش هم یه پسر دهدوازده ساله داره که سه روز آخر هفته میاد توی آپارتمان با سمیه زندگی میکنه و باقی روزا پیش پدرشه که اخیرن ازدواج کرده.
علی: خونه به غایت بهدردنخور بود، حیاط بهدردنخور و کروکثیفی داشت که بیشتر کاشیهاش شکسته بود و پلههای زشت و بهدردنخور. خونهی افتضاحی بود و ما اصلن به زندگی کردن تو چنین خونهای عادت نداشتیم. همه چیِ خونه رو مخمون بود، اما مجبور بودیم تحمل کنیم. هر وقت کلیدو مینداختیم و درو باز میکردیم، با لعن و نفرین به آقای امیری و باغ پرتقالش وارد خونه میشدیم. تنها خوبیش این بود که بابام برای این که تحملش رو برامون راحتتر کنه زیاد مسافرت میبردمون و خوشبختانه خیلی طول نکشید تا بابام یه خونه دیگه خرید و دوباره توی محله جابجا شدیم.
مستقل که شدم باز چند بار خونه عوض کردم. از شیخفضلالله که بندازی به سمت غرب و یه بیستدقیقه نیمساعتی به سمت کرج رانندگی کنی میرسی به یه محلهای به اسم «ورداورد» که خارج از تهران و کنار جاده کرجه. دو سال ورداورد زندگی کردم؛ اون جا یه خونه بزرگ اجاره کرده بودم و ماهانه یهمیلیون تومن اجاره میدادم. خونه نوساز بود، دو تا اتاق خواب بزرگ داشت و یه حالوپذیرایی خیلی بزرگ. زیاد کار میکردم: مدرسه درس میدادم، طراحی و تصویرسازی معماری انجام میدادم و صفحهبندی مجلات و کارای مختلف گرافیک و طراحی و برنامهنویسی سایت؛ همزمان مجبور بودم کارای پایاننامه رو هم انجام بدم تا فارغالتحصیل بشم (و این وبلاگ رو هم توی همون خونه ساختم). افتخار میکردم که دستم جلوی کسی دراز نبود و افتخار میکردم که تونستم با پول خودم یه پراید بخرم (اون موقع خریدمش ده تومن، الان میگن شده سی تومن؛ وای که چقدر سود کردم).
بر خلاف بیشتر محلههای اطراف تهران، ورداورد قدمت خیلی زیادی داره که مربوط میشه به روستاهای معدودی که توی اون منطقه وجود دارن (مثل وِردیج و آدمسنگی). زندگی کردن توی ورداورد برای من تجربه عجیبی بود. هوای ورداورد خیلی بهتر از تهران بود و جمعیت کمی که توش زندگی میکردن، عموماً بومی همون منطقه بودن. با این که ورداورد از نظر شهرداری بخشی از تهران محسوب میشه، اما اگه یه مدتی توش وقت بگذرونید متوجه میشید که اصلن هیچ ربطی به تهران نداره. تابستوناش خیلی خنکتر از تهران بود، بیشتر مردم توی تابستون کولرها رو اصلن روشن نمیکردن؛ پاییزش پر از مِه بود و زمستونش بسیار سرد. روزای برفی رو توی خونه میموندم چون خیابونای ورداورد پر از تصادف میشد و خارج شدن از خیابونای محله و رسیدن به اتوبان تقریبن غیرممکن بود.
از اتوبان که وارد ورداورد میشدی اول از یه ساختمون خیلی بزرگِ متروکه عبور میکردی که حصارهای فی بلند داشت و نمیدونم چرا همیشه چند نفر اطرافش نگهبانی میدادن (حتا خود ورداوردیا هم نمیدونستن از اول چی بوده)، بعد قبرستون و گار شهدا بود که پنجشنبه ها و موقع سالتحویل همه محله میرفتن اون جا؛ جلوتر میرسیدی به چهارراه مرکزی که بازار اصلی ورداورد هم همون جا بود؛ آقای تابش یه مدت زیادی سر همین چهارراه ورداورد آکاردئون میزد. بعدازظهرا میدیدمش؛ آهنگاش خیلی غمگین بود. هر وقت از خونه میومدم بیرون حواسم بود که که اگه بشه براش یه ساندویچ یا لقمهای چیزی درست کنم ببرم اگه بود بدم بهش؛ لقمه رو که ازم میگرفت چیزی نمیگفت، دیگه آهنگ نمیزد و همون لحظه میرفت لبِ جدول و شروع میکرد به خوردن؛ دیدهبودم که گاهی مغازهدارای اطراف چهارراه صداش میکنن: «تابش! بیا.» و بهش یه کاری میدن و یه مقداری پول و شنیده بودم که ساقی مواده و هیچ وقت باور نکردم. با هر کسی توی ورداورد آشنا میشدم، ازش درباره تابش میپرسیدم؛ این قدر شایعه و اطلاعات ازش داشتم که میتونستم یه مستند دربارهش بسازم: میدونستم که یه دختر دهدوازده ساله داره و همسرش، بر اساسِ شایعات، توی تصادف از دنیا رفته؛ بعدتر از یه نفرِ مطمئن شنیدم که همسرش یه شب خودکشی کرده و تابش به خاطر این که دخترش از ماجرا باخبر نشه، رفته توی اتوبان و ماشینو زده به یه ماشین دیگه و دربوداغونش کرده که یعنی زنش موقع رانندگی مرده.
چنس: گذشته، آدم رو زمینگیر میکنه. گذشتهی آدم تبدیل به یه مرداب میشه که باید موشکافی بشه.
ورداورد جای خاص و عجیبی بود؛ یه جایی مث بهزیستی داشت که توش معلولارو با یه روشایی تربیت میکردن تا بتونن توی جامعه فعال باشن و خرجومخارج خودشونو دربیارن؛ این ماجرا رو از تجربه برخورد با یه دخترخانوم معلولی که توی بزرگترین فروشگاه ورداورد کار میکرد متوجه شدم: کارش راهنمایی کردن و کمک کردن به کسایی بود که اومده بودن فروشگاه خرید کنن؛ توی فروشگاه همه کار میکرد، سلام و احوالپرسی میکرد، درباره کیفیت اجناس مشاوره میداد، خریدارو توی کیسهها جاسازی میکرد و حتا توی جابجا کردن خریدا تا ماشین کمکت میکرد؛ مؤدب و مهربون بود و مردم عاشقش بودن. اوضاع مالی مردمِ ورداورد خوب بود، خیابونا پر از ماشینای خارجی بودن و بازارش (که هر چی که فک کنی توش داشت) پر از جنسای باکیفیت و خوب بود. یه بار رفتم از شیشهبُری یه آینه قدی خریدم که یه نفر با وانت آوردش درِ خونه و با کمک فرشاد وصلش کردم داخلِ حمام. گاهی قبل از این که دوش بگیرم از پایین تا بالا خودم رو برانداز میکردم و به خودم فکر میکردم (وقتی بودم راحتتر میتونستم به خودم فکر کنم)؛ همیشه برام کار سختی بود.
درباره بدنم فکر میکردم و درباره حالتها و احساساتی که دارم: همیشه فکر میکردم بدنم زیاد مو داره ولی هیچ وقت دربارهش کاری نکردم؛ شاید پاهام نسبت به حالت طبیعی بیشتر به سمت بیرون منحرف شده باشه که احتمالن موقع راه رفتن بیشتر خودشو نشون میده. چیز خیلی مهمی نیست. باید کمتر غذا بخورم، چون اصلن دوست ندارم چاق بشم و با مشکلات بعدش دستوپنجه نرم کنم، مخصوصن که هیچ تحرکی توی زندگیم ندارم. دوس ندارم دندونای سفید داشته باشم که باعث جلب توجه بشه، ولی دوست دارم سالم باشن. نمیتونم هیچ وقت با خیال راحت ریش و سبیلِ بلند داشته باشم چون فکر میکنم هیچ وقت با بینی بزرگم هماهنگ نمیشه و شاید باید ابروهام رو هم بدم بابای فربد اصلاح کنه مگه چن سالمه که روی پیشونیم چینوچروک افتاده؟
خودم رو برانداز میکردم: انگار هیچ وقت حوصله نصیحت شدن و موعظه شنیدن نداشتم و آدمی هم نبودم که الکی به خودم سرکوفت بزنم یا اجازه بدم کسی بیدلیل بهم سرکوفت بزنه؛ شاید به خاطر همینه که الانم خیلی اهل عذرخواهی کردن نیستم. هوشم بد نیست، اما خیلی هم باهوش و تندوتیز نیستم، خیلی متوسط. گاهی زود ناراحت میشم و از چند نفر هم کینه به دل دارم، پس احتمالن آدم مهربونی نیستم و این چیزی نیست که به خاطرش شرمنده یا ناراحت باشم یا تصمیم داشته باشم عوضش کنم. برعکس دریوریایی که توی کتابای موفقیت درباره اعتمادبهنفس و مزخرفات دیگه مینویسن، میدونم تواناییم توی تغییر دادن خودم به شدت محدوده، پس شاید بهتر باشه چیزی که هستم رو دوست داشته باشم. میدونم آدما عمومن نگران هستن، نگرانِ چیزای مختلف؛ خیلی از رفتارای آدما رو میتونم از طریق نگرانیها و ترسهاشون توجیه کنم. بیشترِ آدما (از جمله پدر و مادرم) مثل خودم خام هستن، ترسیدن و مثل من توی این دنیا احساس سردرگمی میکنن؛ به خاطر همین همیشه حواسم هست که تحت تأثیر نظرِ بقیه قرار نگیرم. دوست دارم یه تجربه اصیل از زندگی داشته باشم. هر چند ناقص. دوست دارم اگه بشه از چیزای خیلی کوچیک و معمولی لذت ببرم: کشفِ یه حقیقتِ ساده، انجامِ یه کارِ روتین، نگاه کردن به یه تابلوی نقاشی، زیرِ سؤال بردن هر چیزی که حس میکنم بهش مطمئنم، مرور کردن خاطراتم و همون طور که میدونید، فکر کردن درباره آدما و برقرار کردن رابطه.
دبیرستان که بودیم شایان بچهی شادوشنگولی بود، کاری به کار کسی نداشت و درسش افتضاح بود؛ جاش اون طرفِ کلاس، روی نیمکتِ چسبیده به پنجرهی رو به خیابون بود؛ روزایی که میخواستیم زنگ آخر از مدرسه فرار کنیم، یه بهونهای برای دربونِ مدرسه جور میکردیم (مثل خریدن نونبربری برای معلم فیزیک)، میرفتیم بیرون و زیر اون پنجره منتظر میموندیم تا شایان کیفامونو از پنجره بندازه پایین؛ یه بار باباش اومدهبود مدرسه و از بیشتر معلما خواستهبود که معلم خصوصی شایان بشن؛ اما معلما (که از اوضاع درسی شایان باخبر بودن) هیچ کدومشون نپذیرفتن، به غیر از معلم ریاضیمون؛ چند جلسهای از کلاس خصوصیش نگذشتهبود که همون معلم ریاضی بردش پای تخته و بهش گفت یکی از مسائل رو از روش اسوپی حل کنه؛ شایان هم خیلی مسلط حلش کرد و با غرور نشست روی نیمکتش و مورد تشویق معلم هم قرار گرفت. خوشحال بودیم که شایان داره توی درساش پیشرفت میکنه، اما شایان دیگه بیخیال روش اسوپی نشد: همه مسائل و درسای بعدی رو میخواست با روش اسوپی حل کنه و حتا مسائلِ درسای دیگه مثل شیمی و هندسه رو هم یه جوری به راهحل اسوپی مرتبط میکرد؛ هر وقت یه معلمی یه سؤال از کل کلاس میپرسید، شایان بدون معطلی دستش رو میبرد بالا: «آقا نمیشه از روش اسوپه حلش کرد؟» و بعد از شنیدن خنده بچهها زیر لب غُر میزد: «ای بابا. ینی اسوپه فقط به درد همون یه درس میخورد؟»
اوایل (همون موقع که تو دبیرستان بودیم) توی یه آتلیه عکاسی کار میکرد؛ یه روز بعدازظهر با شهرام و نصفِ همکلاسیای دیگه رفتیم آتلیهای که کار میگرد گفتیم ما میخوایم عکس دستهجمعی بندازیم و چه دلقکبازیایی که توی آتلیه درنیاوردیم بنده خدا شایان همهش نگران بود که الان صاحب آتلیه میاد و ماجرا میشه. بعدتر رفت سر یکی از ساختمونای باباش وایساد و کار ساختوساز انجام داد. یه بار با شهرام داشتیم عکسای قدیمی رو مرور میکردیم که رسیدیم به عکسایی که اون روز توی آتلیه گرفتهبودیم و متوجه شدیم به غیر از من و شهرام و دوسه تا از بچههای دیگه، همه بچههایی که تو عکس بودن از ایران رفتن شهرام میگه علی حالا این شایان با این آیکیوش این همه ملکواملاک از کجا آورد آخه؟ میگم باباش ملّاکه و کلی بسازبنداز داره؛ میگه باباش از کجا این همه آورده خب؟ اصن کدوم بابایی این همه پول و سرمایه میده دست این بچه؟
یادمه گاهی وسطای کلاسا اگه حوصلهش سر میرفت گوشی رو از جامیزی درمیاورد و به دوسدخترش یه پیامی میداد. آخر با همونم ازدواج کرد؛ زنشم عین خودش بود، چند باری دیدهبودمش؛ بعد که از هم جدا شدن یه بار بهم گفت عجیبترین قسمتش اینه که تو همیشه داری بهش فکر میکنی، اما کمتر کسی جرأت داره درموردش باهات حرف بزنه؛ ازش پرسیدم ینی دلت میخواد دوباره برگردید پیش هم؟ گفت: «بعضی وقتا دلم براش تنگ میشه اما وقتی یاد عوضیبازیاش میافتم به دلم میگم زر نزنه و دوباره سعی میکنم فراموشش کنم و سیگار میکشم و آه؛ هنوزم نتونستم عکسا و فیلماشو پاک کنم. بعضی وقتا هم میرم اینستاشو چک میکنم و به خودم فحش ناموس میدم که چرا از دست دادمش.» به نظرم شایان همیشه بلده چطوری سر خودشو گرم کنه؛ الانم اومده تا نقشه ویلای جدیدشو براش بکشم؛ میگم شایان من تا حالا ویلا طراحی نکردم ولی میدونم اون جایی که داری ویلا میسازی زمینش مرطوبه و تا میتونی باید از زمین فاصله بگیری؛ تأکید میکنه که ویلا روبرا خودش نمیخواد و میخواد سیصد تومن بسازه و یه تومن بفروشه؛ میگه پونزده تا تیبا خریده از سایپا و داره میفروشدشون و پولشونو سرمایهگذاری میکنه توی ویلا و آپارتمانای اطراف شهر و فلان؛ یه شاسیبلند چینی هم خریده که دستنخورده گذاشته تو پارکینگ و منتظره گرونتر بشه بعد براش مشتری پیدا کنه. میگم همین شماهایید قیمت ماشینو جابهجا میکنید تو بازار؛ میگه علی یکی رو میشناسم پونصد تا ماشین یهجا خریده از سایپا. دیگه این که اعتقاد داره سلیمانی رو خودشون فدا کردن؛ میگه تو یه مستند حیات وحش دیده وقتی بوفالوها دارن از حمله شیرا فرار میکنن، همیشه یه بوفالو هست که از گله دورتره، بوفالوها خودشون به سمت اون حمله میکنن و زخمی و زمینگیرش میکنن. شیرها مشغول خوردن بوفالوی قربانی میشن و سایر بوفالوها در امان میمونن. میگم ینی تو فک میکنی خودی زده سلیمانی رو؟ میگه: «خودی نزده، خودی گرا داده. همه چی هم داشت خوب پیش میرفت تا این گند آخری که بالا آوردن.»
از چند هفته پیش که فربد برگشت سوییس هر روز حالم بدتر شد، اما سعی میکنم خیلی ناراحت نباشم که حال بقیه رو خراب نکنم؛ هر روز میرم سلمونیِ باباش اما هیچیبههیچی، میشینیم دریوری میگیم درباره محله و اتفاقای دیگه.
امروز یازده صبح از خواب بیدار شدم. انگار حالم بهتر بود اما محض احتیاط دو تا زاناکس دیگه هم خوردم و نشستم روی مبل و فکر کردم چرا پس زمستون امسال اینقدر نفرینشده و سگطولانی بود و بعد از چند دقیقه از کف پا حس کردم دارم با یه مایع سرد و سنگین پُر میشم، مثل سرب. سرم که سنگین شد و عضلات صورتم گزگز کرد فهمیدم که دارو داره اثر میکنه؛ از این جا به بعد این طوریه که اعضای بدنم به هر چیزی با تأخیر واکنش نشون میده، سوزش چشمام شروع میشه و میرم به سمت تختخواب و خاطرهبازی و خیالپردازی.
جواد چند سالی جهشی خوندهبود و از اول عشق خلبانی بود؛ زیاد شیطونی میکرد و سرِ نترسی داشت؛ ما میگفتیم این جواد خلبان ازش درنمیاد، اما با لیس و بدبختی خلبان شد؛ خیلی اهل بیرون رفتن و گشتوگذار و خوشگذرونی بود؛ مادرش مدیر یه مدرسه بود یا یههمچینچیزی؛ بابای خدابیامرزشم نمایندگی زیمنس داشت و آدم باهوش و مصمّمی بود که وقتی دبیرستانی بودیم، متأسفانه سرطان گرفت و از دنیا رفت؛ هر وقت جایی میشنوم یا میخونم که برای خلبان شدن باید سالم باشی و خیلی قوی، یاد روز ختم باباش میافتم که چقدر محکم توی بغلش فشارم میداد و گریه میکرد، چند ثانیه ازم فاصله میگرفت و دوباره فشارم میداد: «هر وقت تو رو میدید باهات انگلیسی حرف میزد علی. یادته چقدر خوشش میومد بریم کلاس زبان؟» یه داداشم داشت که از خودش خیلی بزرگتر بود، اون موقع خب دانشجو بود و هر وقت میدیدمش سرش با دختربازی گرم بود؛ به جواد پول میداد که بعد از مدرسه با دوستاش بره هر رستورانی که دوس داره غذا بخوره و بگرده تا خودش بتونه یکی از دوسدختراشو با خیال راحت و بدون مزاحمت ببره خونه، برا من و جواد بد نبود البته: بعد از مدرسه کارمون این بود که بریم رستوران. همه رستورانا و کافههای محله رو گشته بودیم؛ گاهی وقتا هم جواد دوس داشت سربهسر داداشش بذاره، این جور موقعها بعد از مدرسه سریع و سرزده میدوییدیم میرفتیم خونهشون و مزاحم داداشش و دوسدختر فلکزدهش میشدیم؛ داداشش هول میشد و بهش میتوپید: «جواد مگه قرار نبود دیرتر بیای؟ من امروز مهمون دارم.» جوادم تکالیف مدرسه رو بهونه میکرد وبا زبونبازی از دل داداشش درمیاورد؛ عاشق داداشش بود، اما ازش دلخور بود که پولاشو خرج دخترایی میکنه که خیلی زود از زندگیش میرن بیرون؛ بعدتر داداشش ازدواج کرد و رفت پاریس برای زندگی، خیلی هم اصرار داشت که جواد و مامانش هم برن پیشش، اما اونا راضی نشدن از ایران برن.
جواد از اول عشق خلبانی بود؛ اوایل که رفته بود تو تیم پرواز عاشق یه نفر شده بود که هر روز دربارهش باهام حرف میزد و خیلی هم روش تعصب داشت، اما سر یه ماجراهایی بیخیال عشقش شد و با یه مهماندار ازدواج کرد که اون طوری که خودش میگفت، عاشق حیا و جدّیتش توی کار شده بود: ملیحه. ملیحه به زندگی کردن توی خونه کوچیکی که مادر جواد توی محله براشون تهیه کرده بود راضی نمیشد، پس مادر جواد بیخیال شأن و منزلتش شد: «خب. من تنهایی توی این خونه دَرَندشت چیکار کنم جواد جان؟» و قرار بر این شد که جواد و ملیحه برن توی خونه بزرگِ مامانِ جواد و مامان جواد بره توی خونه کوچیکی که برای جواد خریده بود زندگی کنه.
جواد و ملیحه به خوبی و خوشی دارن توی یه خونه درندشت زندگی میکنن، اما داستان و ماجرا زیاد داشته زندگیشون؛ همیشه یه اختلافات و دلخوریایی بینشون بوده و الانم هست؛ مثلن جواد دوست داره زودتر بچهدار شه و ملیحه همیشه مخالفه؛ یه بار جواد گفت میخوام طلاقش بدم، گفتم چرا؟ گفت: «تو ماشین دعوامون شد، از ماشین پیاده شد رفت چند متر جلوتر و جلوی چشمای من سوار اولین شاسیبلندی شد که براش بوق زد.» گفتم: «خب تو چیکار کردی؟» گفت: «بهش زنگ زدم گفتم همین الان از اون ماشین پیاده شو، اونم پیاده شد، رفتم سوارش کردم.» بعد اون ماجرا البته خیلی زود آشتی کردن.
تا حالا چند باری شده که شب بیرون از خونه خوابیدم؛ عجیبترینش اون شبی بود که رفتم پارک دانشجو: هر چی میگذشت سردتر میشد لعنتی. دهپونزده نفر دیگه مثل من اومده بودن برای خوابیدن که مشخص بود بعضیاشون هر شب میان. کفشامو درآوردم و کنار آبنماهای بزرگ وسطِ پارک، روی یه نیمکت سبز دراز کشیدم؛ تازه داشت چشمام گرم میشد که یکی از همون کارتونخوابای حرفهای اومد بهم گفت که کفشامو بذارم زیر سرم، وگرنه سریع یده میشه. کفشامو گذاشتم زیر سرم، اما دیگه خوابم نبرد.
احسان رضایی، اون جوری که خودش تعریف میکنه، اون موقعی که تازه اومدهبوده تهران برای کار، تا یه مدت زیادی کارتونخواب حرفهای بوده؛ تعمیرکار کولرگازی و پکیج و آبگرمکنه و الان دیگه یه سوییت کوچیک اجاره کرده تو تهرانسر؛ بهش میگم الان پول ندارم ولی تا آخر هفته جور میکنم بیا این سگمصبو درست کن، دارم یخ میزنم تو این خرابشده؛ پشت تلفن میخنده: «هههههه» بعد مثل همیشه یهو لحنش جدی میشه: «اون پمپش خراب شده، فقط یک و دویست پول قطعهشه؛ دستمزد خودمو میتونم بعدن ازت بگیرم، ولی قطعه رو دیگه باید پول بدی که بتونم بخرم داداش»
قدش از من بلندتره و موهای پرپشت مشکی داره؛ اون موقعی که پیش آقا رسول کار میکردم باهاش آشنا شدم؛ یه کاپشن چرمی خیلی شیک داره که معمولن تنش میکنه و دائماً سیگار میکشه؛ نمیدونم بینشون چی گذشته که هروقت ازش احوال آقارسولو میپرسم سریع میگه خبری ندارم؛ معمولن پُرحرفه، اما خیلی اهل شوخی و خنده نیست؛ گاهی ماجراهای دوره کارتنخواب بودنش رو برام تعریف میکنه؛ میگه الان اگه بخوای کارتنخواب باشی باید حتمن یه باشگاهِ ارزون پیدا کنی که دوش داشته باشه وگرنه تو هوای تهران زود مریض میشی، باید بتونی هر روز دوش بگیری و همچنین یه کتابخونه ارزون پیدا کنی که بذارن با یه کامپیوتر عمومی وصل شی به اینترنت تا بتونی کاراتو بکنی؛ تازه کتابخونه برای وقتکشی هم خیلی جای خوبیه وگرنه بیکاری دیوونهت میکنه. برای غذا هم اصلن نباید پول خرج کنی، رستورانای وسط شهر معمولن بدشون نمیاد باقیمونده غذای مشتریا رو بدن به کارتونخوابا؛ اگه سر و وضع تمیزی داشته باشی که حتا ممکنه یه کاری هم داشته باشن انجام بدی و یه پولی به جیب بزنی.
داداشمون امیر ارسلان وسایل و تجهیزات اسکیشو زدهبوده زیر بغلش و رفتهبوده ارمنستان اسکی کنه: «چون پیستای این جا رو به خاطر کرونا تعطیل کردن». میگم حالا تو این اوضاع رفتی اون جا اسکی کنی. اوکی، چرا وسایلتو بردی این همه هزینه اضافهبار دادی؟ دو تا چوبه و چار تیکه لباس، اون جا اجاره میکردی حالا این دو هفته رو؛ دست میکشه روی موهای کمپشتش و میخنده: «هزاروصد یورو پول بُرد و لباس ندادم که برم اینور اونور تجهیزات اجاره کنم که، تازه اون جوری هزینه اجاره تجهیزات از هزینه اضافهبار بیشترم میشد»
خیلی سال پیشا یه کافه ساخت تو تهران و یه رستوران، که کار طراحی هر دو تا رو براش انجام دادم؛ اولی رو داوطلبانه انجام دادم و توقع دستمزد نداشتم، اما سر رستورانش گفت علی هرچقدر بخوای برای این کار بهت پول میدم؛ مکانِ پروژه نیاوران بود و طراحی براش خیلی مهم بود؛ گرچه از طرح نهایی خیلی راضی بود و ـ بدونِ حتا یک اصلاحیه ـ همون رو ساخت، اما در نهایت هیچ پولی به من نداد، منم هیچوقت حوصله نداشتم که پیگیرش بشم. آخرین بار که دیدهبودمش یه ماشین دیگه داشت ولی این دفه یه بنزِ سیدویست زیر پاش بود؛ صندلیش به هر شمایلی که ذهن تصور میکرد قابل تنظیم بود. گفتم الان این ماشین چنده؟ گفت یه تومن مشتری داره؛ بعد توضیح داد که کلاس سیِ ماشینای بنز، جزو ماشینای اسپرت این شرکت حساب میشه، که یعنی کیفیتش پایینتر از محصولات دیگهشه و اصولن لاکچری به حساب نمیاد. میخواست براش یه وبسایت طراحی کنم؛ سرِ ظهر بود، گفت بریم یه رستوران خوب، یه ناهار خوب بخوریم. گفتم بهتر نیست سر این ماجرای کرونا رعایت کنیم و رستوران نریم؟ کفت که نگران این چیزاش نباشم.
پادوی رستوران راهنمایی کرد که کجا پارک کنیم، وقتی پیاده شدیم به دستامون الکل پاشید و تا رسیدیم سر میز، همه درها رو برامون باز کرد و پشت سرمون بست. یه میز رو انتخاب کردیم و نشستیم. فهرست غذاها رو نگاه کردم. بیحوصله بودم و به هیچ غذایی اشتها نداشتم. گفتم تو برام انتخاب کن؛ هنوز عینک دودی بزرگش روی چشمش بود؛ یه نگاه سرسری به منو انداخت و گفت استیک میخوری؟ گفتم نه، کبابِ تابهای؛ همیشه پُرحرفه؛ هیچ وقت توی زندگیش شغل ثابتی نداشته و معمولن در حال تفریح و سفره؛ جدیترین کاری که توی زندگیش میکنه ورزش و بدنسازیه؛ احتمالن نسبت به ده سال پیش که برای اولین بار توی دانشگاه دیدمش حتا دوسه کیلو هم چاقتر نشده؛ روی تیشرتش یه چیزی نوشته شده که حتا نمیدونم به چه زبونیه؛ داشت توضیح میداد که سایت رو برای چه کاری نیاز داره و آخر سر هم گفت یه خرده بودجهش برای انجام این پروژه محدوده؛ گفتم: «امیر ارسلان، به طرز حیرتانگیزی توی زندگیت هیچ تغییری نمیکنی.»
موقع بیرون رفتن پادوی رستوران، روتینش رو انجام داد و شقورق کنار ماشین ایستاد تا بدرقهمون کنه؛ امیر ارسلان گفت: «علی پول نقد همراته؟» کیف پولم رو درآوردم و جای پولارو نشونش دادم: یه پنجتومنی بود با یه دهتومنی، که امیر ارسلان هر دو تا اسکناس رو به پادو داد. پادو خوشحال شد و تشکر کرد.
درباره این سایت