داداشمون امیر ارسلان وسایل و تجهیزات اسکیشو زدهبوده زیر بغلش و رفتهبوده ارمنستان اسکی کنه: «چون پیستای این جا رو به خاطر کرونا تعطیل کردن». میگم حالا تو این اوضاع رفتی اون جا اسکی کنی. اوکی، چرا وسایلتو بردی این همه هزینه اضافهبار دادی؟ دو تا چوبه و چار تیکه لباس، اون جا اجاره میکردی حالا این دو هفته رو؛ دست میکشه روی موهای کمپشتش و میخنده: «هزاروصد یورو پول بُرد و لباس ندادم که برم اینور اونور تجهیزات اجاره کنم که، تازه اون جوری هزینه اجاره تجهیزات از هزینه اضافهبار بیشترم میشد»
خیلی سال پیشا یه کافه ساخت تو تهران و یه رستوران، که کار طراحی هر دو تا رو براش انجام دادم؛ اولی رو داوطلبانه انجام دادم و توقع دستمزد نداشتم، اما سر رستورانش گفت علی هرچقدر بخوای برای این کار بهت پول میدم؛ مکانِ پروژه نیاوران بود و طراحی براش خیلی مهم بود؛ گرچه از طرح نهایی خیلی راضی بود و ـ بدونِ حتا یک اصلاحیه ـ همون رو ساخت، اما در نهایت هیچ پولی به من نداد، منم هیچوقت حوصله نداشتم که پیگیرش بشم. آخرین بار که دیدهبودمش یه ماشین دیگه داشت ولی این دفه یه بنزِ سیدویست زیر پاش بود؛ صندلیش به هر شمایلی که ذهن تصور میکرد قابل تنظیم بود. گفتم الان این ماشین چنده؟ گفت یه تومن مشتری داره؛ بعد توضیح داد که کلاس سیِ ماشینای بنز، جزو ماشینای اسپرت این شرکت حساب میشه، که یعنی کیفیتش پایینتر از محصولات دیگهشه و اصولن لاکچری به حساب نمیاد. میخواست براش یه وبسایت طراحی کنم؛ سرِ ظهر بود، گفت بریم یه رستوران خوب، یه ناهار خوب بخوریم. گفتم بهتر نیست سر این ماجرای کرونا رعایت کنیم و رستوران نریم؟ کفت که نگران این چیزاش نباشم.
پادوی رستوران راهنمایی کرد که کجا پارک کنیم، وقتی پیاده شدیم به دستامون الکل پاشید و تا رسیدیم سر میز، همه درها رو برامون باز کرد و پشت سرمون بست. یه میز رو انتخاب کردیم و نشستیم. فهرست غذاها رو نگاه کردم. بیحوصله بودم و به هیچ غذایی اشتها نداشتم. گفتم تو برام انتخاب کن؛ هنوز عینک دودی بزرگش روی چشمش بود؛ یه نگاه سرسری به منو انداخت و گفت استیک میخوری؟ گفتم نه، کبابِ تابهای؛ همیشه پُرحرفه؛ هیچ وقت توی زندگیش شغل ثابتی نداشته و معمولن در حال تفریح و سفره؛ جدیترین کاری که توی زندگیش میکنه ورزش و بدنسازیه؛ احتمالن نسبت به ده سال پیش که برای اولین بار توی دانشگاه دیدمش حتا دوسه کیلو هم چاقتر نشده؛ روی تیشرتش یه چیزی نوشته شده که حتا نمیدونم به چه زبونیه؛ داشت توضیح میداد که سایت رو برای چه کاری نیاز داره و آخر سر هم گفت یه خرده بودجهش برای انجام این پروژه محدوده؛ گفتم: «امیر ارسلان، به طرز حیرتانگیزی توی زندگیت هیچ تغییری نمیکنی.»
موقع بیرون رفتن پادوی رستوران، روتینش رو انجام داد و شقورق کنار ماشین ایستاد تا بدرقهمون کنه؛ امیر ارسلان گفت: «علی پول نقد همراته؟» کیف پولم رو درآوردم و جای پولارو نشونش دادم: یه پنجتومنی بود با یه دهتومنی، که امیر ارسلان هر دو تا اسکناس رو به پادو داد. پادو خوشحال شد و تشکر کرد.
درباره این سایت