مستقل که شدم باز چند بار خونه عوض کردم. از شیخ‌فضل‌الله که بندازی به سمت غرب و یه بیست‌دقیقه نیم‌ساعتی به سمت کرج رانندگی کنی می‌رسی به یه محله‌ای به اسم «ورداورد» که خارج از تهران و کنار جاده کرجه. دو سال ورداورد زندگی کردم؛ اون جا یه خونه بزرگ اجاره کرده بودم و ماهانه یه‌میلیون تومن اجاره می‌دادم. خونه نوساز بود، دو تا اتاق خواب بزرگ داشت و یه حال‌وپذیرایی خیلی بزرگ. زیاد کار می‌کردم: مدرسه درس می‌دادم، طراحی و تصویرسازی معماری انجام می‌دادم و صفحه‌بندی مجلات و کارای مختلف گرافیک و طراحی و برنامه‌نویسی سایت؛ هم‌زمان مجبور بودم کارای پایان‌نامه رو هم انجام بدم تا فارغ‌التحصیل بشم (و این وبلاگ رو هم توی همون خونه ساختم). افتخار می‌کردم که دستم جلوی کسی دراز نبود و افتخار می‌کردم که تونستم با پول خودم یه پراید بخرم (اون موقع خریدمش ده تومن، الان می‌گن شده سی تومن؛ وای که چقدر سود کردم).

بر خلاف بیشتر محله‌های اطراف تهران، ورداورد قدمت خیلی زیادی داره که مربوط می‌شه به روستاهای معدودی که توی اون منطقه وجود دارن (مثل وِردیج و آدم‌سنگی). زندگی کردن توی ورداورد برای من تجربه عجیبی بود. هوای ورداورد خیلی بهتر از تهران بود و جمعیت کمی که توش زندگی می‌کردن، عموماً بومی همون منطقه بودن. با این که ورداورد از نظر شهرداری بخشی از تهران محسوب می‌شه، اما اگه یه مدتی توش وقت بگذرونید متوجه می‌شید که اصلن هیچ ربطی به تهران نداره. تابستوناش خیلی خنک‌تر از تهران بود، بیشتر مردم توی تابستون کولرها رو اصلن روشن نمی‌کردن؛ پاییزش پر از مِه بود و زمستونش بسیار سرد. روزای برفی رو توی خونه می‌موندم چون خیابونای ورداورد پر از تصادف می‌شد و خارج شدن از خیابونای محله و رسیدن به اتوبان تقریبن غیرممکن بود.

از اتوبان که وارد ورداورد می‌شدی اول از یه ساختمون خیلی بزرگِ متروکه عبور می‌کردی که حصارهای فی بلند داشت و نمی‌دونم چرا همیشه چند نفر اطرافش نگهبانی می‌دادن (حتا خود ورداوردیا هم نمی‌دونستن از اول چی بوده)، بعد قبرستون و گار شهدا بود که پنج‌شنبه ها و موقع سال‌تحویل همه محله می‌رفتن اون جا؛ جلوتر می‌رسیدی به چهارراه مرکزی که بازار اصلی ورداورد هم همون جا بود؛ آقای تابش یه مدت زیادی سر همین چهارراه ورداورد آکاردئون می‌زد. بعدازظهرا می‌دیدمش؛ آهنگاش خیلی غمگین بود. هر وقت از خونه میومدم بیرون حواسم بود که که اگه بشه براش یه ساندویچ یا لقمه‌ای چیزی درست کنم ببرم اگه بود بدم بهش؛ لقمه رو که ازم می‌گرفت چیزی نمی‌گفت، دیگه آهنگ نمی‌زد و همون لحظه می‌رفت لبِ جدول و شروع می‌کرد به خوردن؛ دیده‌بودم که گاهی مغازه‌دارای اطراف چهارراه صداش می‌کنن: «تابش! بیا.» و بهش یه کاری می‌دن و یه مقداری پول و شنیده بودم که ساقی مواده و هیچ وقت باور نکردم. با هر کسی توی ورداورد آشنا می‌شدم، ازش درباره تابش می‌پرسیدم؛ این قدر شایعه و اطلاعات ازش داشتم که می‌تونستم یه مستند درباره‌ش بسازم: می‌دونستم که یه دختر ده‌دوازده ساله داره و همسرش، بر اساسِ شایعات، توی تصادف از دنیا رفته؛ بعدتر از یه نفرِ مطمئن شنیدم که همسرش یه شب خودکشی کرده و تابش به خاطر این که دخترش از ماجرا باخبر نشه، رفته توی اتوبان و ماشینو زده به یه ماشین دیگه و درب‌وداغونش کرده که یعنی زنش موقع رانندگی مرده.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

آموزش روانشناسی دانلود بازی و برنامه اندروید | وبلاگ هزار و یک دانلود خرید اینترنتی Scuba Fabric - gmknittedfabric.com ««راهــــــــــــ شـــــــــیـــعــــه»» Sarah نظام بانکداری اسلامی توییتر | توییتر فارسی نسیم بهاران