از چند هفته پیش که فربد برگشت سوییس هر روز حالم بدتر شد، اما سعی میکنم خیلی ناراحت نباشم که حال بقیه رو خراب نکنم؛ هر روز میرم سلمونیِ باباش اما هیچیبههیچی، میشینیم دریوری میگیم درباره محله و اتفاقای دیگه.
امروز یازده صبح از خواب بیدار شدم. انگار حالم بهتر بود اما محض احتیاط دو تا زاناکس دیگه هم خوردم و نشستم روی مبل و فکر کردم چرا پس زمستون امسال اینقدر نفرینشده و سگطولانی بود و بعد از چند دقیقه از کف پا حس کردم دارم با یه مایع سرد و سنگین پُر میشم، مثل سرب. سرم که سنگین شد و عضلات صورتم گزگز کرد فهمیدم که دارو داره اثر میکنه؛ از این جا به بعد این طوریه که اعضای بدنم به هر چیزی با تأخیر واکنش نشون میده، سوزش چشمام شروع میشه و میرم به سمت تختخواب و خاطرهبازی و خیالپردازی.
جواد چند سالی جهشی خوندهبود و از اول عشق خلبانی بود؛ زیاد شیطونی میکرد و سرِ نترسی داشت؛ ما میگفتیم این جواد خلبان ازش درنمیاد، اما با لیس و بدبختی خلبان شد؛ خیلی اهل بیرون رفتن و گشتوگذار و خوشگذرونی بود؛ مادرش مدیر یه مدرسه بود یا یههمچینچیزی؛ بابای خدابیامرزشم نمایندگی زیمنس داشت و آدم باهوش و مصمّمی بود که وقتی دبیرستانی بودیم، متأسفانه سرطان گرفت و از دنیا رفت؛ هر وقت جایی میشنوم یا میخونم که برای خلبان شدن باید سالم باشی و خیلی قوی، یاد روز ختم باباش میافتم که چقدر محکم توی بغلش فشارم میداد و گریه میکرد، چند ثانیه ازم فاصله میگرفت و دوباره فشارم میداد: «هر وقت تو رو میدید باهات انگلیسی حرف میزد علی. یادته چقدر خوشش میومد بریم کلاس زبان؟» یه داداشم داشت که از خودش خیلی بزرگتر بود، اون موقع خب دانشجو بود و هر وقت میدیدمش سرش با دختربازی گرم بود؛ به جواد پول میداد که بعد از مدرسه با دوستاش بره هر رستورانی که دوس داره غذا بخوره و بگرده تا خودش بتونه یکی از دوسدختراشو با خیال راحت و بدون مزاحمت ببره خونه، برا من و جواد بد نبود البته: بعد از مدرسه کارمون این بود که بریم رستوران. همه رستورانا و کافههای محله رو گشته بودیم؛ گاهی وقتا هم جواد دوس داشت سربهسر داداشش بذاره، این جور موقعها بعد از مدرسه سریع و سرزده میدوییدیم میرفتیم خونهشون و مزاحم داداشش و دوسدختر فلکزدهش میشدیم؛ داداشش هول میشد و بهش میتوپید: «جواد مگه قرار نبود دیرتر بیای؟ من امروز مهمون دارم.» جوادم تکالیف مدرسه رو بهونه میکرد وبا زبونبازی از دل داداشش درمیاورد؛ عاشق داداشش بود، اما ازش دلخور بود که پولاشو خرج دخترایی میکنه که خیلی زود از زندگیش میرن بیرون؛ بعدتر داداشش ازدواج کرد و رفت پاریس برای زندگی، خیلی هم اصرار داشت که جواد و مامانش هم برن پیشش، اما اونا راضی نشدن از ایران برن.
جواد از اول عشق خلبانی بود؛ اوایل که رفته بود تو تیم پرواز عاشق یه نفر شده بود که هر روز دربارهش باهام حرف میزد و خیلی هم روش تعصب داشت، اما سر یه ماجراهایی بیخیال عشقش شد و با یه مهماندار ازدواج کرد که اون طوری که خودش میگفت، عاشق حیا و جدّیتش توی کار شده بود: ملیحه. ملیحه به زندگی کردن توی خونه کوچیکی که مادر جواد توی محله براشون تهیه کرده بود راضی نمیشد، پس مادر جواد بیخیال شأن و منزلتش شد: «خب. من تنهایی توی این خونه دَرَندشت چیکار کنم جواد جان؟» و قرار بر این شد که جواد و ملیحه برن توی خونه بزرگِ مامانِ جواد و مامان جواد بره توی خونه کوچیکی که برای جواد خریده بود زندگی کنه.
جواد و ملیحه به خوبی و خوشی دارن توی یه خونه درندشت زندگی میکنن، اما داستان و ماجرا زیاد داشته زندگیشون؛ همیشه یه اختلافات و دلخوریایی بینشون بوده و الانم هست؛ مثلن جواد دوست داره زودتر بچهدار شه و ملیحه همیشه مخالفه؛ یه بار جواد گفت میخوام طلاقش بدم، گفتم چرا؟ گفت: «تو ماشین دعوامون شد، از ماشین پیاده شد رفت چند متر جلوتر و جلوی چشمای من سوار اولین شاسیبلندی شد که براش بوق زد.» گفتم: «خب تو چیکار کردی؟» گفت: «بهش زنگ زدم گفتم همین الان از اون ماشین پیاده شو، اونم پیاده شد، رفتم سوارش کردم.» بعد اون ماجرا البته خیلی زود آشتی کردن.
درباره این سایت