دبیرستان که بودیم شایان بچهی شادوشنگولی بود، کاری به کار کسی نداشت و درسش افتضاح بود؛ جاش اون طرفِ کلاس، روی نیمکتِ چسبیده به پنجرهی رو به خیابون بود؛ روزایی که میخواستیم زنگ آخر از مدرسه فرار کنیم، یه بهونهای برای دربونِ مدرسه جور میکردیم (مثل خریدن نونبربری برای معلم فیزیک)، میرفتیم بیرون و زیر اون پنجره منتظر میموندیم تا شایان کیفامونو از پنجره بندازه پایین؛ یه بار باباش اومدهبود مدرسه و از بیشتر معلما خواستهبود که معلم خصوصی شایان بشن؛ اما معلما (که از اوضاع درسی شایان باخبر بودن) هیچ کدومشون نپذیرفتن، به غیر از معلم ریاضیمون؛ چند جلسهای از کلاس خصوصیش نگذشتهبود که همون معلم ریاضی بردش پای تخته و بهش گفت یکی از مسائل رو از روش اسوپی حل کنه؛ شایان هم خیلی مسلط حلش کرد و با غرور نشست روی نیمکتش و مورد تشویق معلم هم قرار گرفت. خوشحال بودیم که شایان داره توی درساش پیشرفت میکنه، اما شایان دیگه بیخیال روش اسوپی نشد: همه مسائل و درسای بعدی رو میخواست با روش اسوپی حل کنه و حتا مسائلِ درسای دیگه مثل شیمی و هندسه رو هم یه جوری به راهحل اسوپی مرتبط میکرد؛ هر وقت یه معلمی یه سؤال از کل کلاس میپرسید، شایان بدون معطلی دستش رو میبرد بالا: «آقا نمیشه از روش اسوپه حلش کرد؟» و بعد از شنیدن خنده بچهها زیر لب غُر میزد: «ای بابا. ینی اسوپه فقط به درد همون یه درس میخورد؟»
اوایل (همون موقع که تو دبیرستان بودیم) توی یه آتلیه عکاسی کار میکرد؛ یه روز بعدازظهر با شهرام و نصفِ همکلاسیای دیگه رفتیم آتلیهای که کار میگرد گفتیم ما میخوایم عکس دستهجمعی بندازیم و چه دلقکبازیایی که توی آتلیه درنیاوردیم بنده خدا شایان همهش نگران بود که الان صاحب آتلیه میاد و ماجرا میشه. بعدتر رفت سر یکی از ساختمونای باباش وایساد و کار ساختوساز انجام داد. یه بار با شهرام داشتیم عکسای قدیمی رو مرور میکردیم که رسیدیم به عکسایی که اون روز توی آتلیه گرفتهبودیم و متوجه شدیم به غیر از من و شهرام و دوسه تا از بچههای دیگه، همه بچههایی که تو عکس بودن از ایران رفتن شهرام میگه علی حالا این شایان با این آیکیوش این همه ملکواملاک از کجا آورد آخه؟ میگم باباش ملّاکه و کلی بسازبنداز داره؛ میگه باباش از کجا این همه آورده خب؟ اصن کدوم بابایی این همه پول و سرمایه میده دست این بچه؟
یادمه گاهی وسطای کلاسا اگه حوصلهش سر میرفت گوشی رو از جامیزی درمیاورد و به دوسدخترش یه پیامی میداد. آخر با همونم ازدواج کرد؛ زنشم عین خودش بود، چند باری دیدهبودمش؛ بعد که از هم جدا شدن یه بار بهم گفت عجیبترین قسمتش اینه که تو همیشه داری بهش فکر میکنی، اما کمتر کسی جرأت داره درموردش باهات حرف بزنه؛ ازش پرسیدم ینی دلت میخواد دوباره برگردید پیش هم؟ گفت: «بعضی وقتا دلم براش تنگ میشه اما وقتی یاد عوضیبازیاش میافتم به دلم میگم زر نزنه و دوباره سعی میکنم فراموشش کنم و سیگار میکشم و آه؛ هنوزم نتونستم عکسا و فیلماشو پاک کنم. بعضی وقتا هم میرم اینستاشو چک میکنم و به خودم فحش ناموس میدم که چرا از دست دادمش.» به نظرم شایان همیشه بلده چطوری سر خودشو گرم کنه؛ الانم اومده تا نقشه ویلای جدیدشو براش بکشم؛ میگم شایان من تا حالا ویلا طراحی نکردم ولی میدونم اون جایی که داری ویلا میسازی زمینش مرطوبه و تا میتونی باید از زمین فاصله بگیری؛ تأکید میکنه که ویلا روبرا خودش نمیخواد و میخواد سیصد تومن بسازه و یه تومن بفروشه؛ میگه پونزده تا تیبا خریده از سایپا و داره میفروشدشون و پولشونو سرمایهگذاری میکنه توی ویلا و آپارتمانای اطراف شهر و فلان؛ یه شاسیبلند چینی هم خریده که دستنخورده گذاشته تو پارکینگ و منتظره گرونتر بشه بعد براش مشتری پیدا کنه. میگم همین شماهایید قیمت ماشینو جابهجا میکنید تو بازار؛ میگه علی یکی رو میشناسم پونصد تا ماشین یهجا خریده از سایپا. دیگه این که اعتقاد داره سلیمانی رو خودشون فدا کردن؛ میگه تو یه مستند حیات وحش دیده وقتی بوفالوها دارن از حمله شیرا فرار میکنن، همیشه یه بوفالو هست که از گله دورتره، بوفالوها خودشون به سمت اون حمله میکنن و زخمی و زمینگیرش میکنن. شیرها مشغول خوردن بوفالوی قربانی میشن و سایر بوفالوها در امان میمونن. میگم ینی تو فک میکنی خودی زده سلیمانی رو؟ میگه: «خودی نزده، خودی گرا داده. همه چی هم داشت خوب پیش میرفت تا این گند آخری که بالا آوردن.»
درباره این سایت