چنس: گذشته، آدم رو زمینگیر میکنه. گذشتهی آدم تبدیل به یه مرداب میشه که باید موشکافی بشه.
ورداورد جای خاص و عجیبی بود؛ یه جایی مث بهزیستی داشت که توش معلولارو با یه روشایی تربیت میکردن تا بتونن توی جامعه فعال باشن و خرجومخارج خودشونو دربیارن؛ این ماجرا رو از تجربه برخورد با یه دخترخانوم معلولی که توی بزرگترین فروشگاه ورداورد کار میکرد متوجه شدم: کارش راهنمایی کردن و کمک کردن به کسایی بود که اومده بودن فروشگاه خرید کنن؛ توی فروشگاه همه کار میکرد، سلام و احوالپرسی میکرد، درباره کیفیت اجناس مشاوره میداد، خریدارو توی کیسهها جاسازی میکرد و حتا توی جابجا کردن خریدا تا ماشین کمکت میکرد؛ مؤدب و مهربون بود و مردم عاشقش بودن. اوضاع مالی مردمِ ورداورد خوب بود، خیابونا پر از ماشینای خارجی بودن و بازارش (که هر چی که فک کنی توش داشت) پر از جنسای باکیفیت و خوب بود. یه بار رفتم از شیشهبُری یه آینه قدی خریدم که یه نفر با وانت آوردش درِ خونه و با کمک فرشاد وصلش کردم داخلِ حمام. گاهی قبل از این که دوش بگیرم از پایین تا بالا خودم رو برانداز میکردم و به خودم فکر میکردم (وقتی بودم راحتتر میتونستم به خودم فکر کنم)؛ همیشه برام کار سختی بود.
درباره بدنم فکر میکردم و درباره حالتها و احساساتی که دارم: همیشه فکر میکردم بدنم زیاد مو داره ولی هیچ وقت دربارهش کاری نکردم؛ شاید پاهام نسبت به حالت طبیعی بیشتر به سمت بیرون منحرف شده باشه که احتمالن موقع راه رفتن بیشتر خودشو نشون میده. چیز خیلی مهمی نیست. باید کمتر غذا بخورم، چون اصلن دوست ندارم چاق بشم و با مشکلات بعدش دستوپنجه نرم کنم، مخصوصن که هیچ تحرکی توی زندگیم ندارم. دوس ندارم دندونای سفید داشته باشم که باعث جلب توجه بشه، ولی دوست دارم سالم باشن. نمیتونم هیچ وقت با خیال راحت ریش و سبیلِ بلند داشته باشم چون فکر میکنم هیچ وقت با بینی بزرگم هماهنگ نمیشه و شاید باید ابروهام رو هم بدم بابای فربد اصلاح کنه مگه چن سالمه که روی پیشونیم چینوچروک افتاده؟
خودم رو برانداز میکردم: انگار هیچ وقت حوصله نصیحت شدن و موعظه شنیدن نداشتم و آدمی هم نبودم که الکی به خودم سرکوفت بزنم یا اجازه بدم کسی بیدلیل بهم سرکوفت بزنه؛ شاید به خاطر همینه که الانم خیلی اهل عذرخواهی کردن نیستم. هوشم بد نیست، اما خیلی هم باهوش و تندوتیز نیستم، خیلی متوسط. گاهی زود ناراحت میشم و از چند نفر هم کینه به دل دارم، پس احتمالن آدم مهربونی نیستم و این چیزی نیست که به خاطرش شرمنده یا ناراحت باشم یا تصمیم داشته باشم عوضش کنم. برعکس دریوریایی که توی کتابای موفقیت درباره اعتمادبهنفس و مزخرفات دیگه مینویسن، میدونم تواناییم توی تغییر دادن خودم به شدت محدوده، پس شاید بهتر باشه چیزی که هستم رو دوست داشته باشم. میدونم آدما عمومن نگران هستن، نگرانِ چیزای مختلف؛ خیلی از رفتارای آدما رو میتونم از طریق نگرانیها و ترسهاشون توجیه کنم. بیشترِ آدما (از جمله پدر و مادرم) مثل خودم خام هستن، ترسیدن و مثل من توی این دنیا احساس سردرگمی میکنن؛ به خاطر همین همیشه حواسم هست که تحت تأثیر نظرِ بقیه قرار نگیرم. دوست دارم یه تجربه اصیل از زندگی داشته باشم. هر چند ناقص. دوست دارم اگه بشه از چیزای خیلی کوچیک و معمولی لذت ببرم: کشفِ یه حقیقتِ ساده، انجامِ یه کارِ روتین، نگاه کردن به یه تابلوی نقاشی، زیرِ سؤال بردن هر چیزی که حس میکنم بهش مطمئنم، مرور کردن خاطراتم و همون طور که میدونید، فکر کردن درباره آدما و برقرار کردن رابطه.
درباره این سایت