پومبا: هی تیمون! تا حالا به این فک کردی که این نقاط درخشانی که بالای سرمون می‌بینی چی هستن؟

تیمون: نه پومبا فکر نکردم، چون می‌دونم چی هستن.

پومبا: عه؟ خب چی هستن؟

تیمون: اونا کرم شب‌تابن. کرمای شب‌تابی که توی اون. چیزِ سیاه‌آبیِ بزرگ گیر افتادن.

پومبا: عجب. من همیشه فکر می‌کردم اونا حجمای عظیمی از گاز هستن که با فاصله چند میلیارد مایلی از ما دارن می‌سوزن

شیرشاه (۱۹۹۴)


 
زندگیم خوب پیش نمی‌ره؛ حتمن یه چیزی هست که همه نظرشون همینه. روزا از خونه بیرون نمی‌رم، کتاب می‌خونم و آهنگ گوش می‌دم. صداها توی سرم تکرار می‌شن و تبدیل می‌شن به یه جور ریتم، سعی می‌کنم از توی صداها آهنگ دربیارم. شبا برای خودم خیال‌پردازیای بچه‌گونه می‌کنم: اگه می‌تونستم غیب بشم، کجاها می‌رفتم و چه کارایی می‌کردم؟ اگه یه وسیله داشتم که می‌تونستم باهاش از زمین خارج بشم، به کجاها سرک می‌کشیدم و چه چیزایی پیدا می‌کردم؟ اگه دختر بودم، چه کارایی می‌کردم و وضعم چطوری بود؟ این آخری رو خیلی زیاد بهش فک می‌کنم. اگه دختر بودم به سیگار کشیدن توی پارک و خیابون قانع نمی‌شدم، بلکه خیلی زود حامله می‌شدم. این قدر زود که غریبه‌ها بهم چپ‌چپ نگاه کنن و بی‌خودی قضاوتم کنن.

آخرین باری که از خونه اومدم بیرون یه هفته پیش بود و مثل همین امروز خورشید وسط آسمون بود. مردم توی هیأت‌ها بودن و گریه می‌کردن. اگه بخوام گریه کنم، برای بار هزارم شیرشاه می‌بینم: همیشه اولای کارتون، امیدوارم که این دفعه بابای سیمبا به اون پنجه‌های کوفتیش یه فشار مضاعفی بیاره و از لبه صخره بپره بالا، اما وقتی با اسکار چشم‌توچشم می‌شه ناامید می‌شم و اشکام از پشت شیشه‌های عینکم سرازیر می‌شه؛ مهم نیست چقدر تلاش کنم یا توی چه حالتی باشم، فقط تا پلان چشم‌توچشم شدن می‌تونم به زنده موندن موفاسا امیدوار بمونم. اکثر اوقات اما دوست ندارم گریه کنم و فقط غمگین بودن برام کافیه، این جور موقع‌ها می‌رم مترو و به آدم‌ها خیره می‌شم. معمولن کسی در پاسخ به من خیره نمی‌شه، بلکه به یه نقطه نامعلوم روی شکمم یا روی شونه‌هام خیره می‌شن. گاهی نگران عکس‌العمل آدم‌ها هستم (مخصوصن درباره خیره شدن به خانم‌ها)، اما به نظرم حق دارم که به هر کسی که می‌خوام خیره بشم،؛ممکن بود هر کدوم از اون‌ها من باشم (یا همین الان هستم؟). وقتی خوب به یه نفر خیره شدم، چشمام رو می‌بندم و بهش فکر می‌کنم.
غمگین بودن برام لذت‌بخشه، بهش عادت کردم. الله‌الله رو می‌بینم، جلوی درِ خونه، که مثل همیشه داره با واکرش از کنار پیاده‌رو رد می‌شه؛ سلام می‌کنم و به ریش و سیبیل سفیدش خیره می‌شم: سفیدِ سفیده و بسیار تمیز؛ توی دلم می‌گم خوبه که توی این سن سیگار نمی‌کشه؛ متوقف می‌شه؛ وقتی توی صورتت نگاه می‌کنه متوجه می‌شی که یکی از چشماش از اون یکی آبی‌تره، دستش رو به آرومی بالا میاره: «سلام، خوبی؟» از وقتی یادم میاد همین شکلیه الله‌الله، همین‌طوری پیره؛ یه مقدار کمی موهاش ریخته؛ قدیم‌تر همیشه جلوی بقالی‌ش بود و با هر کس که رد می‌شد سلام‌احوال‌پرسی می‌کرد؛ اگه عجله داشتم باید از اون ور خیابون رد می‌شدم و باهاش چشم‌توچشم نمی‌شدم؛ الان بقالی رو بچه‌هاش می‌چرخونن و خودش بیشتر ساعتای روز رو پیاده‌روی می‌کنه؛ می‌گفتن انقلابی بوده و زیر شکنجه‌های ساواک این طوری شده چشماش.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

روزنوشته‌های بهروز کریمی Que قرآنیکا دومینوی زندگی آنتی اسکالانت کود آریو مقاله افسردگی Angel Mike Kelly