علی: الان از همه محلههای این شهرِ گُهوکثافت و شلوغوپلوغ متنفرم، اما هیچ وقت نفهمیدم مامان و بابام به غیر از پول، چی تو این شهر دیدن که راضی شدن بیان این جا زندگی کنن
بخشی از پومودوروی صد و هفتم
اول که من اومدم توی این دنیا، توی یه آپارتمان خیلی بزرگ زندگی میکردیم که حیاط خیلی کوچیکی داشت. مستأجرِ یه آدم پولدار بودیم که حاجآقا صنایع صداش میکردیم؛ یهجورایی آدمِ خاصی بود و دنیایی داشت برا خودش؛ خودش هم توی همون ساختمون زندگی میکرد، راننده شخصی داشت با دو تا ماشین: یه بلیزر که همون ماشینی بود که امام خمینی رو موقع اومدنش به ایران از فرودگاه به بهشت زهرا منتقل کردن (
این لینک رو با ببینید) و هیچ وقت اجازه نمیداد کسی سوارش بشه و همیشه خدا یه گوشه پارکینگ خاک میخورد، یه شورلت پتوپهن هم داشت که یادمه صندلیاش روکش چرمی سفید داشتن؛ تا هفتهشت سالگی توی اون خونه زندگی کردم؛ چیز زیادی از فضای داخل خونه یادم نمیاد به عیر از این که یه تراس بزرگ داشت، اما در کل یادمه که
به خاطر حیاط کوچیکش از اون خونه خوشم نمیومد.
بعدش بابام یه واحد آپارتمان خرید؛ توی یه محله دیگه، یه واحد آپارتمان، که فکر میکنم هفتاد هشتاد متر بود؛ توی اون خونه برادر کوچیکترم به دنیا اومد
و من با هومن دوست شدم. دوسه سال هم اون جا بودیم که بابام اون خونه رو هم فروخت و یه خونه ویلایی بزرگ و قدیمی توی یه محله دیگه خرید. جزییات فضای خونه ویلایی توی ذهنم هست: آجری بود و حیاطش، خونه رو به دو بخش شمالی و جنوبی تقسیم کرده بود. روبروی در ورودی یه راهروی طولانی بود که همه اتاقهای بخش شمالی به این راهرو متصل میشدن. اولین اتاق سمت چپ آشپزخونه بود که پنجرهش به کوچه باز میشد و جلوترش سرویسها. سمت راست، اتاق برادرم بود؛ جلوترش هال بود و انتهای راهرو، بزرگترین اتاق خونه قرار داشت که اتاق خواب پدر و مادرم بود؛ از سمت دیگه همون اتاق یه در به حیاط خونه باز میشد؛ ورودی دیگه حیاط از هال بود. باغچه حیاط، روبروی پنجره هال بود و تقریبا نصف حیاط رو پوشونده بود؛ پر از درخت و گل و گیاه بود. یه باغچه کوچیک هم سمت دیگه حیاط بود که یه درخت یاس توش کاشته بودیم و اون طرف حیاط، یعنی بخش جنوبی خونه، اتاق من و اتاق خواهرم و اتاق انباری قرار گرفته بودن؛ زیاد خواب اون خونه رو میبینم.
سالهای زیادی توی اون خونه زندگی کردیم؛ آرومآروم همه توی اون کوچه کوبیدن و ساختن؛ برای من اون خونه هیچ وقت قدیمی نشد، گرچه بابام خونه رو فروخت و یه واحد آپارتمان توی همون کوچه خرید که توی خونه نوساز زندگی کنیم؛ اسبابکشی بامزهای بود. از این سر کوچه رفتیم اون سر کوچه؛ خیلی از اسبابها رو خودم با گاری جابجا کردم؛ اون موقع پیشدانشگاهی بودم. به سال نکشید که بابام به خاطر سرمایهگذاری توی یه پروژهای خونه رو فروخت و ما دوباره مستأجر شدیم؛ توی همون محله، چند تا کوچه جابجا شدیم؛ یه خونه ویلایی کوچیک دوخوابه بود؛ من و خواهر و برادرم یه اتاق داشتیم، پدر و مادرم یه اتاق. صاحبخونه آقای امیری بود که باغ پرتقال داشت، ظاهرن خونه رو هم خودش درست کرده بود. خونه به غایت بهدردنخور بود، حیاط بهدردنخور و کروکثیفی داشت که بیشتر کاشیهاش شکسته بود و پلههای زشت و بهدردنخور. خونهی افتضاحی بود و ما اصلن به زندگی کردن تو چنین خونهای عادت نداشتیم. همه چیِ خونه رو مخمون بود، اما مجبور بودیم تحمل کنیم. هر وقت کلیدو مینداختیم و درو باز میکردیم، با لعن نفرین به آقای امیری و باغ پرتقالش وارد خونه میشدیم. تنها خوبیش این بود که بابام برای این که تحملش رو برامون راحتتر کنه زیاد مسافرت میبردمون و خوشبختانه خیلی طول نکشید تا بابام یه خونه دیگه خرید و دوباره توی محله جابجا شدیم.
درباره این سایت