امیلی: یه غمی توی این کشور وجود داره، توی شهرها، خیابونا و درختها؛ غمی که نمیشه مخفیش کرد: حقیقتِ تنها بودن اما حقیقتها در واقع همون نقطهنظرها هستن. و نقطهنظرها تغییر میکنن زندگی سریع اتفاق میافته: یه روز از خواب بیدار میشی و نمیدونی چطوری به این جا رسیدی. و به خودت میگی من کجا بودم؟ چطوری به این جا رسیدم؟ و دیگه چیزی رو نمیتونی تشخیص بدی؛ انگار همه چیز عوض شده. توی عکسها میخندی، فقط به خاطر این که خوشحالی. و صدایی که باهاش صحبت میکنی، ناگهان تبدیل میشه به صدای خودت.
سلمان مترجمه و موهای خاکستری و پوست سفید داره؛ موقع کار عینک میزنه، معمولن موهاشو بلند نگه میداره تا اون قسمتهایی که ریخته رو بپوشونه و وقتی سیبیل و تهریش میذاره شبیه شخصیتهای بدِ فیلمای غربِ وحشی میشه؛ صورتش لاغره و پر از چالهچولهس، اما بر خلاف صورتش بدن خیلی چاقی داره، به طوری که سخت میتونی باور کنی که این سر متعلق به اون بدنه؛ بدترین حالتش هم وقتاییه که چند روزه حموم نرفته و اون شلوار جین تنگه رو پوشیده؛ چنین مواقعی پیش خودت آرزو میکنی که ای کاش از بدو تولد بدون حس بویایی پا به این دنیا گذاشتهبودی و از همین لحظه تا ابد نابینا میشدی.
پدرش سر پنجاه و پنج سالگی سکته میکنه و عمرشو میده به شما و چند سال بعد، عموش هم وقتی به سن پنجاه و پنج سالگی میرسه از دنیا میره. سلمان چند تا دونه از تسبیح شاهمقصودش رو رد میکنه و توضیح میده که با تقریب خوبی هیچ کدوم از مردای فامیلشون بیش از پنجاه و پنج سال عمر نکردن؛ بهش میگم پس ماکسیمم بیست سال فرصت داری به آرزوهات برسی؛ تسبیحش رو دور مچ دست پشمالوش میچرخونه و نگاهش میکنه. کثافت روی دونههای تسبیح رو گرفته از بس که موقع چرخوندن از دستش افتاده؛ احتمالن یه نفر براش سوغاتی آورده و حتا از ارزش مادیشم خبری نداره.
یه جورایی خوشم میاد که همیشه با دست غذا میخوره؛ یه حالت سرزندگی و شادابی خاصی توی این کار هست که توی غذا خوردن با قاشق و چنگال نیست؛ همیشه سعی میکردم سر ناهار روبهروش بشینم که بیشتر به غذا خوردنش دقت کنم، تا این که یه روزی همون جوری که داشت غذا میخورد، با دستای چربوچیلش گوشی رو از توی جیبش دراورد و یکی از این عکسای تبلیغاتی کاشت مو، که قبل و بعد از عمل رو کنار هم گذاشتن، بهم نشون داد: «اینو ببین. میخوام برم کلینیک کاشت مو، مو بکارم. نظرت چیه؟» یه مقداری چندشم شده بود که سر غذا دارم یه همچین تصویری میبینم: مردِ توی تصویر سرش رو با زاویه چهلوپنج درجه به سمت زمین نگه داشته بود؛ هر دو تا عکس، قبل و بعد از عمل، به نظرم چندشآور بودن. گفتم: «توی عکس دوم دیگه نباید سرشو بندازه پایین؛ دیگه مو کاشته. باید سرشو بالا بگیره و به خودش افتخار کنه!»
زیاد غذا میخوره و بعد از ناهار دیگه داغونه؛ عموماً سرشو میذاره رو میز و طوری میخوابه که انگار صد ساله نخوابیده؛ بعدش اگه بیدار باشه آواز میخونه اما اگه بتونی به حرف بگیریش برات خاطره تعریف میکنه؛ از بچگیاش میگه که تا آخر شب با بچهها فوتبال بازی میکردن تو خیابون؛ از آخرین باری تعریف میکنه که با سیجیصدوبیستوپنجش از جادهچالوس رفته بالا، یه شب متلقو کنار دریا خوابیده و فرداش از جاده هراز برگشته تهران؛ ممکنه از زمان دانشجوییش تعریف کنه که چطوری شکست عشقی خرده و جزییات خودکشی ناموفقش رو برات بگه؛ اگه خوششانستر باشی ممکنه آستیناشو بالا بزنه و جای تیغها رو هم نشونت بده، اگه نه که فقط توضیح میده چقدر از زندگی شویی خسته شده و این که فقط به عشق بچههاش داره ادامه میده.
درباره این سایت