علی: خونه به غایت بهدردنخور بود، حیاط بهدردنخور و کروکثیفی داشت که بیشتر کاشیهاش شکسته بود و پلههای زشت و بهدردنخور. خونهی افتضاحی بود و ما اصلن به زندگی کردن تو چنین خونهای عادت نداشتیم. همه چیِ خونه رو مخمون بود، اما مجبور بودیم تحمل کنیم. هر وقت کلیدو مینداختیم و درو باز میکردیم، با لعن و نفرین به آقای امیری و باغ پرتقالش وارد خونه میشدیم. تنها خوبیش این بود که بابام برای این که تحملش رو برامون راحتتر کنه زیاد مسافرت میبردمون و خوشبختانه خیلی طول نکشید تا بابام یه خونه دیگه خرید و دوباره توی محله جابجا شدیم.
بخشی از پومودوروی صد و شانزدهم
دانشجو بودم که دوباره توی محله جابجا شدیم. توی خونه جدیدمون یه اتاق داشتم. داداشمم یه اتاق داشت، اما به نظرم همیشه توی اتاق من بود؛ همیشه غُر میزد که تو چون داداشبزرگهای اتاق خوبه رو دادن به تو؛ گاهی دلم تنگ میشه برای اون وقتایی که بیهوا در اتاقمو باز میکرد و با اون حالت شُلووِلش میپرید روی تختخوابم و دمر میخوابید: «چیکار داری میکنی؟ علی بیا یه کاری بکنیم من حوصلهم سر رفته.» روزا اگه بابام و داداشم توی خونه نبودن خونه واقعن سوتوکور و ساکت بود؛ مخصوصن داداشم که توی خونهمون از همه پُرحرفتر بود. برعکس داداشم، بابام همیشه براش سخت بود که باهام حرف بزنه (که احتمالن به خاطر رفتارای خودم بوده)؛ اگه میخواست باهام حرف بزنه میگفت علی بیا بشین یه دست فیفا بازی کنیم و موقع بازی کردن، وقتی جفتمون داشتیم به مانیتور نگاه میکردیم حرفاشو میزد؛ یه وقتایی هم پشت فرمون و موقع رانندگی باهام صحبت میکرد؛ شاید ارتباط چشمی براش سخت بود، نمیدونم. به هر حال هنوزم همه دوستام، خیلی سر این ماجرا که من با بابام پلیاستیشن و دریوریای دیگه بازی میکنم حسرت میخورن و همیشه با تعجب درباره این موضوع صحبت میکنن که دیگه بابا از این بهتر میخوای؟ اما نمیدونن لحظات خوبی که من با بابام موقع بازی کردن گذروندم الان داره با زندگی من چیکار میکنه.
توی اتاقم کتاب میخوندم و ذهنم رو از کلمهها و جملهها پر میکردم. مادرم همه کارای خونه رو انجام میداد و اجازه نمیداد بچههاش کار کنن، در نتیجه من تا قبل از مستقل شدنم حتا یه چای معمولی هم بلد نبودم بذارم دم بکشه؛ عوضش توی خونه فرصت داشتم درباره هی چی که دوست داشتم کنجکاوی کنم و کارای بهدردنخور یاد بگیرم؛ مثلن فهمیده بودم که میتونم تلفن بیسیم خونه رو از طریق گیرنده رادیوی موبایلم به صورت زنده شنود کنم: در حالی که همه فکرم میکردن من توی اتاقم خوابیدم، زیر پتو داشتم با هندزفری به مکالمات تلفنی اعضای خونواده گوش میدادم و مثل کاراگاهها کی مسائل خونه رو تحلیل میکردم.
اتاقم یه پنجره قدی بزرگ داشت که رسما هیچ منظرهای پشتش نبود، اما نورشو دوس داشتم و بیشتر اوقات بهش خیره میشدم؛ توی توهماتِ خودم گم میشدم که زندگی چیه، چرا این قدر غمگینه و چرا هیچ وقت سادهتر نمیشه؟
درباره این سایت